part 53

3.2K 491 251
                                    

به محض ایستادن ماشین جلوی عمارت، خودش رو پایین انداخت و به طرف ساختمون دوید. در باز شد و هاجون پر سر و صدا خودش رو به آغوشش رسوند.

"بابایی...بابایی"

روی زانوهاش نشست و محکم تن کوچولو و گرمش رو بغل گرفت.

"عزیزدلم...هاجونم...پسرم"

صدای قدم هایی به گوششون رسید و بعد رایحه ی سنگین تنباکویی که کل سالن رو فرا گرفته بود.

"خوش اومدی...شاهکارتو از اخبار دیدم...عالی بودی"

صداش درست مثل همیشه بم و آروم بود. چیزی که قبلا ازش متنفر بود اما حالا از نظرش سرشار از آرامشی خوشآیند به نظر می رسید.

"سخت بود...ولی بهش رسیدم...به لطف تو البته"

تهیونگ لبخند محوی زد و نگاه پر از حرفش رو بهش دوخت.

"قراره تا آخرش اون بیرون بمونی؟...بیا تو"

هاجون رو که دودستی بهش چسبیده بود و رایحه ش رو با شدت تنفس می کرد، بغل گرفت و داخل سالن ایستاد. به نظر میومد حسابی گرگ پسرش رو دلتنگ کرده که اینجوری داشت خودش رو با رایحه ش خفه می کرد.

"هاجونا...پدرت تازه خوب شده...بیا پایین"

با صدای محکمی گفت و جیغ خفه ی پسربچه در جواب، به گوشش رسید.

"نمی خوام"

جونگکوک خندید و با اشاره ای به تهیونگ، روی مبل نشست.

"پسرم دلش برام تنگ شده بود آباتهیونگی...بذار توی بغلم بمونه"

تهیونگ چشمی چرخوند و سمت بطری شامپاینش رفت. دلش می خواست بنوشه و چه زمانی از الان مناسب تر؟

"حالا انگار چی شده...تمام این چندوقت اخیر رو همینجوری توی بغلت بود...اون زیادی لوسه"

هاجون دوباره جیغ زد و این بار پاهاش رو هم تکون داد که هر دو پدرش رو به خنده انداخت.

"من لوس نیستم"

جونگکوک سر پسرش رو نوازش کرد و نگاهش رو به آلفاش دوخت.

"اذیتش نکن...این طبیعیه...اون هنوزم احساس ناامنی می کنه"

آروم زمزمه کرد و لرزش تن هاجون رو حس کرد. آلفا کوچولوش دائم می ترسید که باز هم خوابیده روی تخت ببینتش. و این برای جونگکوک خیلی ناراحت کننده بود. پسرکش آسیب دیده بود و کاری از دستش برنمی اومد.

تهیونگ فقط نگاهش کرد و امگا خوب می دونست توی ذهنش چی می گذره. پس فقط سر هاجون رو از خودش رو فاصله داد و لبخندِ مهربونی زد.

"پسرقشنگم...یونتان داشت می رفت توی حیاط...برو دنبالش تا نرفته بیرون...هوا خیلی سرده"

"چشم بابایی"

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now