نگاهش رو به چهره ی غرق در خواب پسرکش دوخته بود و ذهنش درگیر حرف های رفیقش بود.
هوسوک درست می گفت، شدو بالاخره روزی شروع می کرد به آموزش دادن هاجون.
شاید اون الان بهش اهمیت نمی داد اما در آینده قبول می کرد جز هاجون کسی رو برای جانشینی نداره.
اگر موفق نمی شد، اگر نمی تونست پسرش رو از این زندگی دور کنه، اگر شکست می خورد، ممکن بود حتی شدو اون رو ازش بگیره و دیگه نذاره کنارش باشه.
با تصور دنیای بدون کیک دارچینیش اخمی کرد و دست هاش رو دور بدن کوچیکش حلقه کرد.هیچوقت نمی ذاشت اون رو ازش جدا کنن.
بینیش رو بین موهای قشنگش فرو کرد و عطر شامپوی بچه ش رو نفس کشید.
"دنیای من... چطوری نفس بکشم بدون تو؟...همیشه باهام بمون دردونه ی من"
با بغض زمزمه کرد و پلک هاش رو بهم فشرد.ذهنش نا آروم بود.
همونقدر که مُصِّر بود برای نابود کردن پدرش و شدو، همونقدر هم ازشون می ترسید.چون خیلی خوب از سیاست های دنیای مافیا باخبر بود.اون ها هیچ رحمی نسبت به اعضای خانواده نداشتن، چرا که موقعیتشون براشون بیشتر اهمیت داشت.
انقدر به آینده و اتفاق هایی که ممکن بود بیوفته فکر کرد که کنار پسرش به خواب رفت.
صبح با صدای خنده و جیغ های ظریف هاجون از خواب بیدار شد.
با کرختی لحاف رو کنار زد و روی تخت نشست.به خاطر این که کل شب رو تقریبا بیدار بود باز هم احساس خستگی و خوابالودگی داشت.
در حالی که خمیازه می کشید به سرویس رفت و بعد از انجام کارهاش، لباس هاش رو عوض کرد.به نظر می رسید هوسوک و هاجون صبحونه شون رو خوردن و توی پذیرایی در حال بازی کردنن.
هاجون با دیدن پدرش سمتش دوید و جونگکوک برای بغل کردنش روی زانوهاش نشست.
"صبح بخیر بابایی...ما کلی خوراکی خوردیم و بازی کردیم"
سرش رو بلند کرد و نگاه تشکرآمیزی به هوسوک کرد.
"که اینطور پس وقتی من خوابم شما بلند میشید خوراکی هارو تنهایی می خورید؟"
هاجون شیرین خندید و سرش رو تکون داد.
"نه...ما برای توام آماده کردیم...الانم قراره با عمو سوکی بریم ماهیگیری"
هوسوک همونطور که جلو می اومد نگاهی به ساعت کرد.
"آره کوکی برو صبحونتو بخور و آماده شو...قراره برای ناهار بهتون ماهی کبابی بدم"
****
"باورم نمیشه ساعت از 1 گذشته و تو حتی یه دونه ماهی هم نگرفتی"
هوسوک با پررویی اخم هاش رو توی هم کشید.
"خب که چی؟...یکم دیگه صبر کنی میگیرم"
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...