part 11

3.3K 504 87
                                    

گوشیش روی گوشش بود و نگاهش، از پشت پنجره به هوسوک و هاجون که در حال کاشتن نهال توی باغچه ی ویلا بودن دوخته شده بود. صدای خانم هان مثل همیشه با آرامشی گوش نواز همراه بود.

"ایشون عصبی برگشتن خونه...و چند ساعت بعد پدرتون هم با عصبانیت زیادی اومدن اینجا"

جونگکوک با کنجکاوی اخم کرد.

"خب...بعدش چی‌شد؟"

خانم هان صداش رو پایین‌تر برد.

"نمی‌دونم جناب جئون ولی...پدرتون خیلی فریاد می زد...بعدش صدای تیراندازی اومد...پدرتون از اتاق بیرون اومد و بدون هیچ حرفی عمارت رو ترک کرد"

جونگکوک سرش رو کج کرد.

"یعنی سر چی بحثشون شده بوده؟"

صدای خش خشی از پشت خط به گوشش رسید.

"نمی دونم...فکر کنم پارک جیمین سمت پدرتون تیراندازی کرده بود...چون شدو اون رو به مدت سه روز از اومدن به عمارت منع کرد"

جونگکوک که به هیچ وجه از جیمین خوشش نمی اومد ته دلش احساس رضایت کرد. اون خوب می دونست کنار شدو بودن چقدر برای اون آلفا مهم بود.

"اوه...که اینطور...من فردا برمی گردم...دلم خیلی براتون تنگ شده"

زن لبخندی زد و زمزمه کرد.

"منم همینطور"

جونگکوک لبخندی زد، به آرومی تماس تماس رو قطع کرد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت. پنجره رو باز کرد و به بحثِ کودکانه‌ی هوسوک و هاجون خیره شد.

"خاکشو باید اینجا بریزی هاجون...اینطوری...ببین...تو فقط داری پخشش می کنی"

هاجون با لجبازی بیلچه رو روی زمین کوبید.

"نخیرم...تو بلد نیستی...توی مهدکودکمون گفتن که باید خاکشو روش پخش کنیم"

هوسوک دوباره پافشاری کرد.

"برو بچه...من بزرگترتم...باید به حرف من گوش بدی"

هاجون با حرص دستش رو مشت کرد و خاکش رو روی لباس های آلفا پاشید.

"بابام گفته به حرف هیچکس جز خودش گوش ندم"

هوسوک چشم هاش رو گرد کرد و دوباره مشغول به کندن زمین شد.

"هی...من عموتم...باید به حرف منم گوش بدی...منو بابات نداریم که"

آلفا کوچولو با لب های جلو اومده جواب داد.

"نخیرم...تو داری اشتباه اینو می‌کاری...اصلا برو اونور...اینم مثل ماهیگیری بلد نیستی عمو سوکی"

جونگکوک به شیرین زبونی های پسرکش خندید و صداش رو بالا برد تا به گوش اون ها برسه.

"هاجونا...به حرف عمو سوکی گوش بده...پدر و مادر عمو سوکی گلخونه دارن و اون بلده چطوری یه گیاه خوشگل و قوی بکاره"

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now