part 43

2.8K 482 301
                                    

صدای جیغ پسرش تداعی کننده ی خاطره ای بود که با وجود تمام تلاش هاش برای فراموش کردنش، باز هم درست مثل خنجری از گدازه توی مغزش فرو می رفت.

گوشیش رو با بهت جلوش گرفت و به صفحه ی روشنش، در حالی
که اسم_متانویا_روی اسکرینش به چشم می خورد، نگاه کرد.با
هجوم صداهایی به مغزش، پلک هاش رو با شدت بست و نفس هاش تند شد.صدای ته مین، با وجود چهره ی ترسیده و رنگ پریده ش، که سعی داشت مثل همیشه تکیه گاه محکمی براش باشه.

"تهیونگ...تحت هیچ شرایطی نیا بیرون باشه؟...تحت هیچ شرایطی"

چشم هاش رو باز کرد و با گذاشتن کف دست هاش روی میزش، خم شد.

"آباااا...آبااااا"

می دونست که باید خودش رو جمع و جور کنه و افکارش رو جمع کنه، چون اصلا چیز خوبی به ذهنش نمی رسید و صدایی که آخرین لحظه از پشت گوشی شنیده بود، برای شوکه کردنش کافی بود.

"تهیووووونگ...تهیوووووووونگ"

سرش رو خم کرد و نفس عمیقی کشید.گوشیش رو بدون توجه به خاطرات اذیت کننده ش برداشت و شماره ی جیمین رو گرفت؛ اما با بی جواب موندنش، چنگی به موهاش زد.

سریعاً کتش رو برداشت و سمت افرادش رفت.اولین شخصی که دید رئیس بادیگاردهاش بود.گوشیش رو توی بغل مرد انداخت و غرید:"شماره ی جونگکوک رو ردیابی کن...یه اتفاقی افتاده...
برمی گردیم سئول"

مرد سرش رو خم کرد و به دستور رئیسش با بقیه ی افرادشون توی سئول تماس گرفت و بعد از فرستادن مختصات تماس براشون، به طرف سئول راه افتادن.البته که شدو ترجیح داده بود با هلیکوپتر برگرده.اون باید سریعاً خودش رو به همسر و فرزندش می رسوند.

بعد از یکساعت تونستن ماشین جونگکوک رو در منطقه ای دور افتاده و حومه ی سئول پیدا کنن.تهیونگ از هلیکوپتر پیاده شد و
پالتو و موهاش بخاطر باد شدیدِ ناشی از روتور های هلیکوپتر تکون خوردن.هلیکوپتر از زمین بلند شد و اون منطقه رو ترک کرد، چون نباید جلب توجه می کردن.

خودش رو به ماشینی که کاپوتش کاملا جمع شده بود و شیشه های سمت راننده شکسته بود رسوند.نگاهش رو توی ماشین چرخوند و آب دهنش رو قورت داد.فکش رو سفت کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد.گوشی جونگکوک کف ماشین افتاده بود و روی صندلی راننده، کمی خون به چشم می خورد.هیچ چیز دیگه ای که نشون بده حال اون ها خوبه به چشم نمی خورد.

چهره ی ترسناک و خشنش باعث شده بود هیچکدوم از افرادش جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشته باشن.اون ها خیلی خوب می دونستن همسر و فرزندش چه جایگاهی برای شدوی بزرگ دارن.
هر زمان که اتفاقی افتاده بود، اون ها مخفیانه از امگا و فرزندشون محافظت کرده بودن.

از ماشین دور شد و نگاه تیزش رو به رئیس بادیگاردها دوخت.

"چیز دیگه ای پیدا نکردید؟"

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora