با صدای پچ پچ هایی پلک هاش رو هم فاصله داد. نگاه خوابالودش رو دورتا دور اتاق چرخوند و کمی اونطرف تر، هاجون رو دید که روی پاهای تهیونگ نشسته بود و به آرومی می خندید.
روی شکم چرخید و دست هاش رو زیر چونه ش زد. پرتوهای طلایی رنگِ خورشید به داخلِ اتاق می تابید و این باعث می شد چهره و موهای همسر و پسرش بدرخشه.
گرمای دل انگیزی توی اتاق حکم فرما بود و دلش می خواست بیشتر بخوابه؛ اما چطور می تونست نگاه بگیره از خانواده ی کوچیکش، که اینطور زیر نور طلایی رنگ خورشید می درخشیدن؟
با سنگینی نگاهش، تهیونگ سرش رو چرخوند و بهش خیره شد.
چشم های گرد و زیبای امگاش با خوشحالی برق می زد.ناخودآگاه نگاهش رو روی اندام لوند و باریکش چرخوند. طوری که بین ملافه های سفید رنگ دراز کشیده بود و موهای مشکیِ بلند شده ش اطراف صورتش رو گرفته بود.
"احساس گرما می کردم...نگو خورشید طلوع کرده"
جونگکوک با شنیدن جمله ش خندید و کمی نیم خیز شد.
"دیشب ماه بودم امروز خورشید؟"
هاجون نگاهش رو با کنجکاوی و کیوتی بینشون می چرخوند و همچنان روی پاهای تهیونگ نشسته بود.
"شب بشه ماهی...صبح بشه خورشیدی...زمین بشه اکسیژنی...آسمون بشه ستاره ای...بارون بشه رنگین کمونی...آفتاب بشه...."
"باباکوکی قراره مثل بِن تِن تبدیل بشه؟"
جونگکوک که ته دلش از تعریف های آلفاش ضعف کرده بود با جمله ی هاجون پوکر شد و تهیونگ با چهره ی جدی ای سمت پسرش برگشت. مزاحم کوچولو.
"اینطور نیست من فقط داشتم ازش تعریف می کردم"
هاجون اخم ظریفی کرد.
"باباکوکی نمی تونه ستاره بشه...یا رنگین کمون...اونا خیلی دورن...خودم با تلسکوپ دیدم"
تهیونگ با بیچارگی هومی گفت و هاجون رو از روی پاهاش پایین گذاشت.
"بدو برو بازی کن"
آلفاکوچولو با قدم های تندی سمت پدرِ امگاش رفت.
"نمی خوام...می خوام با باباکوکی باشم"
جونگکوک لبخند زد و جسم کوچیک پسرش رو بغل کرد و روی شکمش نشوندش.
"آلفای من داره حسودی می کنه؟"
هاجون و تهیونگ همزمان_نه ی_ بلندی رو گفتن که باعث شد امگا بی صدا بخنده.
تهیونگ و هاجون بهم خیره بودن و انگار داشتن سر جونگکوک دوئل می کردن. واقعا نمی دونست اون ها کِی قراره دست از این
حسودی کردن ها بردارن."خیلی خب...از اونجایی که من دوتا آلفای حسود دارم...و باید به هردوشون توجه کنم...نظرتون چیه براتون پنکیک عسلی درست کنم؟...هوم؟...می تونیم صبحونه رو باهم بخوریم"
ESTÁS LEYENDO
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...