در خونه رو باز کرد و کنار کشید تا اول جونگکوک وارد بشه و بعد خودش درحالی که هاجون رو بغل گرفته بود داخل رفت.
وارد تک اتاقِ آپارتمان شد و پسر رو روی تخت خوابوند.
جونگکوک در رو بست و نگاهی به اطرافش کرد. فضای آپارتمان کوچیک و گرم بود، با وسایلی که گرچه نو بهنظر میرسید اما اون خوب میدونست که آلفاش اینجا رو مبله اجاره کرده.
پذیراییِ 50 متری که با مبلهای هفت نفرهی صدفی رنگ و قالیچهای طوسی رنگ تزیین شده بود.
پردههای صدفی و طوسی و تابلوهایی با ترکیب آبی رنگ فضای خونه رو روشن و دلباز کرده بود.
سمت راستش آشپزخونهی کوچیکی به چشم میخورد که توسط جزیره و صندلیهای بلندش، از پذیرایی تفکیک شده بود.
به قدری محو اون خونهی دوست داشتنی شده بود که متوجه نزدیک شدن آلفاش نشد.
تهیونگ تمام تلاشش رو میکرد که کمتر لنگ بزنه؛ اما باز هم راه رفتن غیرعادیش اذیتش میکرد.
با فاصلهی سه قدم ازش ایستاد و از پشت به اندام لاغر و کشیدهی امگاش نگاه کرد.
خواب نبود، رویا نمیدید، جونگکوک واقعا وسط پذیرایی ایستاده بود و رایحهش توی تمام خونه پخش شده بود.
دلش نمیخواست حتی بهش نزدیک بشه و انگار فقط تماشا کردنش برای تمام عمرش کافی بود.
جونگکوک با حس سنگینی نگاهش برگشت و درحالی که دستهاش رو پشتش بهم قلاب میکرد کمی روی پاهاش تاب خورد و نگاهش رو با دلبری از زیر مژههای مشکی رنگش به مرد دوخت.
"خونهی قشنگی گرفتی...دوستش دارم"
البته که تهیونگ خوب میدونست سلیقهش توی این چیزها چندان هم باب میل جونگکوک نیست و این خونه تنها گزینه برای انتخاب بود. از اونجایی که عجله داشت و پول زیادی هم همراهش نبود.
"فقط خونه رو دوست داری؟"
جونگکوک چشمی چرخوند و این بار دستهاش رو جلوی بدنش بهم قلاب کرد. هیچ نمیدونست با رفتارهای پر نازش داره چه بلایی سر مردی که به تماشاش ایستاده بود میاره.
"خونه رو دوست دارم...به همراه صاحبش"
ابرویی بالا انداخت و بالاخره تصمیم گرفت اون فاصلهی زیبا ولی عذابآور رو تموم کنه و اینبار چشمهای گردش رو توی آغوش خودش نظاره بکنه.
"صاحبش من نیستم...در واقع...یه مردِ خیکیِ ایتالیایی به اسم سینسیتو صاحب اینجاست...هنوزم دوستش داری؟"
جونگکوک لبخند زد و آروم پیشونیش رو به سینهی مردش چسبوند.
"من توی دنیا فقط یه نفر رو دوست دارم...صاحب قلبم"
أنت تقرأ
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
عاطفية_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...