part 18

3.1K 421 107
                                    

صداهای توی سرش اذیتش می کردن. دونه های عرق از پیشونیش به سمت شقیقه هاش می رفتن و اون حتی توانایی این رو نداشت که از شرشون خلاص بشه.

خودش رو می دید. قدم های کوچیکش و نگاهی که به کفش های نو و تازه ش خیره بود...لرزی توی بدنش نشست و با این که تصاویر تار و ناواضح بود؛ اما برق انگشتر سبزی که به سمتش اومده بود رو واضح می دید...

صدای فریادها و کلماتی که با نگرانی توی گوشش می پیچید باعث شد سرش رو به عقب بچرخونه و با تمام وجودش جیغ بزنه...

"آبااااا"

اون انگشتر سبز...برق می زد...

صدای فریاد های پشت سرهم، صداهایی که اسمش رو فریاد می زدن همه‌جا می‌پیچید.

"تهیونگ...تهیونگ پسرم...."

با نفس عمیق و تندی چشم هاش رو باز کرد و به سقف خیره شد...
مردمک چشم هاش گشاد شده بود و نمی تونست واقعیت رو از رویا تشخیص بده. بدن خشک شده ش رو تکون داد و سرش رو چرخوند. توی عمارت خودش بود. توی اتاقش، روی تختش.
اتاق از رایحه ی غمگین و تلخش پر شده بود و بهش می فهموند تایم زیادی رو از ناراحتی به خودش پیچیده.

امگا کنارش خواب بود و آروم نفس می کشید. با یادآوری صحنه های آشنای خوابش به سختی از جاش بلند شد و جعبه ی فلزیِ
سیگارش رو چنگ زد.

وارد بالکن شد و بی توجه به سردیِ هوا و لرزش عصبی دستش، سیگاری روشن کرد؛ اما ذهن مشغولش اجازه نمی داد با نیکوتین مورد علاقه ش آروم بگیره.

متنفر بود از شب هایی که خاطراتش آزارش می دادن. صداهای توی سرش به هیچ وجه خفه نمی شدن. اون ها همیشه همراهش بودن و تا وقتی انتقامش رو نمی گرفت به آزار دادنش ادامه می دادن. صحنه هارو براش مرور می کردن و هربار بهش یادآوری می کردن چی‌شد که به این جا رسید. آیا ارزشش رو داشت؟

سرش رو چرخوند و از پشت شیشه ی بالکن به امگای خوابیده روی تخت نگاه کرد. نمی دونست اون هم شامل قسمتی از انتقامش میشه یا نه. به هرحال اون کسی بود که همیشه احتیاط می کرد و سرلوحه ی زندگیش جمله ی پررنگ و واضحی بود.

'هیچوقت...به هیچکس...کامل اعتماد نکن'

چون هیچ‌وقت نمی دونست که توی زندگیش قراره چه اتفاقی بیوفته.

نگاهش رو به‌سمت سیگارِ توی دستش چرخوند. بدون این که بتونه بهش پک بزنه خاکستر شده بود و به فیلترش رسیده بود. کلافه روی زمین انداختش و دستی به صورتش کشید. گرگش ناآروم بود و این ناآرومی داشت جونش رو می گرفت. اون عوضی از وقتی هیت امگارو دیده بود و حسش کرده بود بدجوری اذیتش می کرد. به خیال خودش اون می تونست راحت ببخشه و امگارو به عنوان همسر و جفتش بپذیره؟ البته که بهش اهمیت می داد. به هر حال اون پسر چندسال از عمرش رو کنارش گذرونده بود و از اون مهمتر بچه ی اون رو به دنیا آورده بود؛ اما افکارش، خاطراتش، اون ها قرار نبود اجازه بدن به راحتی اعتماد کنه و ببخشه.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now