part 25

3.9K 491 352
                                    

با حس گرمای زیادی کلافه چرخید و جا به جا شد. زیر دلش تیر کشید و موج درد توی بدنش پیچید. می خواست بی توجه بهش دوباره بخوابه؛ اما تشنگی بهش اجازه نمی داد دوباره به خواب بره و حس می کرد تمام تنش آتیش گرفته. چشم هاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ی غرق در خواب پسرش بود. چند ثانیه به مژه های بلند و صورت سفیدش نگاه کرد و دوباره اتفاقاتی که شب قبل افتاده بود رو مرور کرد.

حرف هایی که هرگز به زبون نیاورده بودشون رو گفته بود و عجیب بود که احساس سبکی می کرد. انگار فریادزدن عقده ها و درد هاش اونقدر هم بد نبود.

پوفی کشید و از جاش بلند شد تا کمی آب بخوره ولی با ندیدن شیشه ی آب متوجه شد باید خودش به آشپزخونه بره. یک قدم از تخت فاصله گرفت و با روون شدن مایعی روی رون هاش با ناباوری مکث کرد. با یک حساب و کتاب ساده معلوم میشد تقریبا
15 روز تا هیتش مونده بود پس چرا الان؟ کلافه و حرصی کف دستش رو به پیشونیش فشرد و غرید: "لعنت بهت شدو...لعنت...
رات تو باعث این فضاحت شده"

خودش هم می دونست گرگ احمقش با ابراز علاقه ی آلفای شدو
خام شده. اون وارد هیت شده بود و آلفاش رو می خواست.
تردید داشت برای بیرون رفتن از اتاق؛ اما می دونست تا وقتی که
رایحه ی شدو رو حس نکنه گرگش به اذیت کردنش ادامه میده.

آروم در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت. سرکی به اتاق خوابشون کشید و با ندیدن شدو نفسش رو با راحتی بیرون داد.
سمت کمد رفت و شلوار و باکسرش رو عوض کرد چون تقریبا از حجم بالای اسلیکش خیس شده بود.

برای رفع تشنگی باید به آشپزخونه می رفت. شاید اون جا می تونست قرص یا شاتی برای کنترل هیتش پیدا کنه.

پله ها رو یکی یکی پایین رفت و مراقب بود تا سر و صدا نکنه و سکوت کامل عمارت رو بهم نزنه.

بعد از رسیدن به آشپزخونه لیوان آبی خورد و کمی کابینت ها رو گشت ولی جز ظرف و ظروف و خوراکی چیزی توشون نبود.
با بیچارگی موهاش رو چنگ زد و پاش رو روی زمین کوبید. درد مثل خونِ توی رگ هاش به همه جای بدنش منتقل می شد و نفسش رو بند می آورد.

تصمیم گرفت توی اتاق خوابشون بخوابه. شدو نبود و نمی تونست با رایحه ی سنگین شده ش کنار هاجون بخوابه و گرگ پسرش رو بترسونه.

از آشپزخونه بیرون رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت و با دیدن نور کمی از اون طرفِ سالن مکث کرد. با کنجکاوی قدم هاش رو به همون سمت برداشت و گردن کشید.

نور از سمتی میومد که تا به حال اون جا نرفته بود برای همین کنجکاویش باعث شد ادامه بده تا بفهمه اون جا چه خبره که این وقت شب نورانیه.

کمی که جلوتر رفت و با دیدن استخر و اتاقی که نورپردازی آبی داشت و به وسیله ی دیوارهای شیشه ای از سالن جدا شده بود و باغ رو کاملا نمایش می ذاشت، لب هاش از هم فاصله گرفت. چندین شمع روشن بود و بخاطر عطر خوشبویی که توی فضا پخش شده بود میشد تشخیص داد شمع های معطر بودن.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now