دوروز از اون اتفاق گذشته بود؛ اما هاجون همچنان مشکل ترس و بی اختیاری ادرارش رو داشت.هروقت از خواب بیدار می شد و جای خودش رو خیس می دید، دست هاش رو دور زانوهاش حلقه می کرد و تا وقتی توی آغوش پدرش فرو نمی رفت گریه هاش ادامه داشت.
تصمیمش رو گرفته بود، باید هاجون رو تحت نظر یک روانپزشک
قرار می داد.پسرش آسیب دیده بود و این اولین بارش نبود.بارها و بارها شنونده ی صدای تیراندازی و حتی چندین بار در معرض دزدیده شدن قرار گرفته بود.این بار شوخی بردار نبود. هاجون باید به طور جدی تحت نظر قرار می گرفت.دستش دور فرمون مشت شد و نفسش رو بیرون داد.افکارش با صدای هوسوک در هم شکسته شد.
"به نظرم به جای روانشناس و اینا ببرش به یه تعطیلات...اون نیاز داره از اون عمارت دور بشه"
جونگکوک نیم نگاهی به سمت هوسوک انداخت و دوباره حواسش رو به خیابون داد.هنوز هم رد کمرنگی از کبودی روی صورت آلفا باقی مونده بود.
"فکر کردی فایده ای هم داره؟...حتی توی تفریح و تعطیلات هم
دورمون پر از بادیگارده و استرس اتفاقایی که ممکنه بیوفته خفمون میکنه"هوسوک آهی کشید:"بازم...باید یکم دورش کنی از عمارت و شدو...برید ججو...خوش بگذرونید"
جونگکوک با تردید لب هاش رو تر کرد و سوالش رو پرسید.
"توأم...باهامون میای؟"
هوسوک با تعجب نگاهش کرد:"من؟...آم...نمی دونم...به نظرت شدو مشکلی نداره؟"
جونگکوک چشمی چرخوند:"براش مهم نیست...باور کن"
هوسوک شونه ای بالا انداخت:"باشه...مرخصی بگیر باهم بریم"
با رسیدن به مهدکودکِ هاجون، ماشین رو پارک کرد و پیاده شد.
نگاهی به اطراف کرد؛ ولی با ندیدن بادیگاردهای پسرش، اخمی کرد و وارد ساختمون شد.
بچه های کمی توی حیاط باقی مونده بودن و باز هم خبری از هاجونش نبود.مربیِ مهد که امگای مونث زیبایی بود به سمتش رفت و تعظیم کرد.
"سلام جناب جئون...اتفاقی افتاده؟"
جونگکوک گردن کشید و پشت سر زن رو نگاه کرد:"سلام خانم سو...هاجون کجاست؟...چرا نمی بینمش؟"
زن با گیجی اخم کرد:"هاجون چند دقیقه ی پیش با بادیگارد هاش رفت...انگار بهشون گفته بودن شما منتظرشید"
چشم های جونگکوک گرد شد و حس کرد توان از زانوهاش خارج شده.هاجونش رو برده بودن؟درسته که همراه با بادیگاردها بود ولی، بهشون تأکید کرده بود خودش میاد دنبالش.اگر اونا هم نفوذی و خائن بودن چی؟چه بلایی سر پسرش آورده بودن؟چرا باید بدون اجازه ش اون رو از مهد خارج می کردن؟
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...