part 6

3.8K 541 106
                                    

تقریباً از خستگی دیگه پاهاش رو حس نمی کرد.البته که سکسِ
دیشبش هم بی تأثیر نبود.

کمرش هنوز درد می کرد و پایین تنه ش، با هر قدم تیر می کشید.
و همین یادآوری ای بود برای ذهن خسته ش، که دیشب رو چطوری با شدو گذرونده؛ اما وقتی برای سرزنش خودش نداشت.
زندگی سیاهش همیشه در تلاطم بود.

شلوغی بیمارستان برخلاف همیشه، براش آرامش بخش بود؛ چون اجازه نمی داد خیلی توی افکارش غرق بشه.افکاری که سعی در
خورد کردن غرور و احساساتش داشتن و جنگی که همیشه درونش به پا بود موفق به شکستش می شد.

با دیدن بوگوم در حالی که با پرستار ها خوش و بش می کرد، جلو رفت و ضربه ی آرومی به شونه ش زد.

"هی...آقای کارآموز... حالت چطوره؟"

بوگوم عینکش رو بالاتر فرستاد و با احترام خم شد.

"دکترجئون...من خوبم...می دونید که من هیچوقت خسته نمیشم"

یکی از پرستار ها که دختر جوون و خوش سر و زبونی بود ابرویی بالا انداخت و خندید.

"دکتر پارک نه تنها خودشون خسته نمیشن بلکه خستگی رو از تن ماهم درمیارن"

بوگوم با خجالت لبخند زد.

"اوه...اینطور نیست...منو بابت پرحرفی هام ببخشید"

جونگکوک لبخند محوی زد و با سرش بهش اشاره کرد.

"با قهوه چطوری دکتر پارک؟...این افتخارو به استادت میدی؟"

پسر با دستپاچگی نگاهش رو بین پرستار ها چرخوند و بعد سرش رو تکون داد.

"اوم...بله...بله حتما...دکتر جانگم میان؟"

جونگکوک سعی کرد خنده ش رو کنترل کنه.خیلی وقت بود که می دونست بوگوم روی هوسوک کراش زده؛ اما هوسوک اون رو، فقط پسر کیوتی که می تونست با بی پروایی سر به سرش بذاره می دید.

برای همین همیشه از ته دلش دوست داشت بوگوم بتونه رفیقش رو سر عقلش بیاره و عاشقش کنه، عشقی عقلانی.

"بهش میگم به محض این که سرش خلوت شد بیاد...داشت بیماراشو چک می کرد"

بوگوم سرش رو تکون داد و با استادش همراه شد.همونطور که با هم به سمت کافه ی بیمارستان می رفتن با سؤالی که بوگوم پرسید متعجب شد.

"شما چیزی درمورد بیمارای جدیدی که آوردن شنیدید؟"

جونگکوک اخمی کرد و با بی خبری نگاهش کرد.

"نه...توی بخش قلب همه چیز مثل همیشه ست"

بوگوم نگاهی به اطرافش کرد و سرش رو به گوش جونگکوک نزدیک کرد.

"میگن یه نوع مواد مخدر پخش شده که مصرف کننده هاش
دچار تشنج و در نهایت مرگ میشن"

قدم هاش متوقف شد و اخمش غلیظ تر شد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now