6 ماه بعد
سالن مطب با اینکه خنک بود اما بازهم چیزی از آتش درونش کم نمیکرد. سرش رو به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به سقفی که سراسر با ریسههای رنگی پوشیده شده بود، خیره مونده بود.
صدای پچپچهایی از گوشه به گوشهی سالن، سکوت رو بهم میزد و جونگکوک واقعا دلش میخواست توی این لحظه تمام اون صداهارو خفه بکنه.
در اتاق باز شد و هاجون درحالی که عروسک خرسی موردعلاقهش رو محکم بغل گرفته بود بیرون اومد.
دکتر پشت سرش ایستاده بود و چهرهش چیزی رو نشون نمیداد.
به نظر میرسید اینبار هم قراره ناامید بشه. نگاهش با عجز و التماس به دکتر دوخته شد تا بلکه حرف جدیدی بشنوه و کمی امید به روح خستهش برگرده اما با تکون خوردن سر دکتر به معنای_اینبار هم نشد_ نفسش با غم بیرون اومد و سرش رو پایین انداخت.
پلکهاش رو بهم فشرد و دستش رو روی صورتش گذاشت. امون از قلب بیقرارش که اینطور نفسشهاش رو به شماره مینداخت.
هاجون بدون نگاه کردن بهش کنارش ایستاد و جونگکوک فکش رو سفت کرد. حتی طاقت نگاه کردن به چهرهی مأیوس کنندهی دکتر رو دیگه نداشت.
پس فقط دست پسرش رو گرفت و به طرف خروجی مطب رفت.
شش ماه بود. دقیق شش ماه بود که هاجونش حرف نزده بود.
دقیق شش ماه بود که پدرش رو توی حسرت صداش گذاشته بود و نه تنها اون، بلکه همگی از این موضوع ناراحت بودن.افسرکیم امید داشت که با جلسات تراپی حال هاجون بهتر میشه اما فعلا هیچ پیشرفتی حاصل نشده بود.
تمام طول مدتی که به خونه رسیدن، حواسش به انگشتهای ظریف و سفید پسرش بود که محکم عروسک رو فشار میدادن و چشمهای سرگردونش که شهر رو زیر نظر گرفته بودن.
چهطور میتونست این حال پسرکش رو ببینه و خوشحال باشه؟
اصلا مگه خوشحالی جایی توی زندگی اون داشت؟
لبش رو زیر دندونش کشید و ماشین رو جلوی خونه پارک کرد.
هاجون آروم پیاده شد و چندضربه به در کوبید که خانم کیم با لبخند مهربونی در رو براش باز کرد."سلام پسرک شیرینم"
جونگکوک وقتی نگاه خانم کیم رو روی خودش دید، سرش رو به چپ و راست تکون داد. این چیزی بود که هربار اتفاق میافتاد.
اما اونها قرار نبود هرگز ناامید بشن."بیا تو عزیزم...بیا ببین برات چی درست کردم...غذایی که عاشقشی"
میره گفت و جونگکوک لبخند محوی زد.
"امونی...من باید برم جایی"
زن سرش رو تکون داد و درحالی که دستش رو پشت سر هاجون گذاشته بود تا به خونه ببرتش جواب داد.
ESTÁS LEYENDO
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...