part 33

3.5K 481 302
                                    

نگاهش با مظلومیت به همسرش دوخته شده بود، چون می دونست گرفتن همچین تصمیمی چقدر می تونه آلفاش رو عصبی و
خشمگین کنه؛ اما طبق معمول شدو خوب بلد بود گرگ ناآرومش رو رام کنه و بهش بی اهمیت باشه. خیلی آروم روی مبل نشسته بود و دست راستش رو پشت سر جونگکوک روی تکیه گاه مبل گذاشته بود.

دنبال فرصتی می گشت تا بتونه نامجون رو تنها گیر بیاره و بهش بگه توی چه دردسری افتاده ولی اون شوگای لعنتی حتی یک دقیقه هم از بتا جدا نمیشد و داشت به همه معرفیش می کرد و این خود لجن زار بود. تمام تلاش هاش برای دور نگه داشتن نامجون، برای امن نگه داشتنش از بین رفته بود.

به نظر می رسید رایحه ش از شدت استرس تلخ شده بود و این آلفا رو اذیت می کرد. تمام مدت اخم هاش توی هم بود و با جام شراب قرمزش بازی می کرد. نگاهش رو به پسر دوخت و جرعه ای از مایع تلخ و شیرین نوشید. دستش رو از تکیه گاه مبل به طرف پایین برد و رفت و برگشتی روی پهلوی پسر کشید و باعث شد، چشم های درشتش متقابلا توی نگاهش قفل بشه.

"ببخشید...این...بخاطر گذشته ی منه...معذرت می خوام بابتش"

تهیونگ آروم زمزمه کرد: "بابت چی؟...بابت چیزی که چندین سال پیش اتفاق افتاده؟...وقتی سایه ی شدو روی زندگیت نبوده؟"

جونگکوک خجالت زده بود و تا حالا هیچوقت اینطور احساساتی
رو درک نکرده بود؛ اما لحظه ای از این که شدو اولینش نبود، از این که مردی با گذشته ی مشترکشون جلوی همسرش جولون می داد خجالت زده شد.

حرکت همیشگی انگشت های شدو رو روی پهلوش حس کرد. قبلا از این حرکت عجیب می ترسید و حالا حتی حس می کرد بهش آرامش میده. پیانو زدن رو بلد نبود ولی حدس می زد همسرش هربار نوت های خاصی رو روی بدنش رسم میکنه.

"تو به پیانو زدن علاقه داری؟"

با وجود تمام نگرانی هاش نمی دونست چرا این سوال احمقانه رو پرسیده. الان نیاز داشت حواسش از چیزی که اطرافش می گذشت پرت بشه.

"علاقه داشتم...ولی حالا جز درد چیزی رو برام یادآوری نمیکنه"

جونگکوک با ناراحتی بهش تکیه داد و دستش رو روی رون مرد گذاشت.

"اون آهنگ...برات چه معنی ای داره؟"

شدو خوب می دونست منظورش کدوم آهنگه. همون آهنگی که معروف شده بود به آهنگ مرگ. جامی که توی دست چپش جا خوش کرده بود رو تکون داد و نگاهش رو به دست سفید امگاش دوخت. لمسی بدون تنش همراه با همدردی. احساس عجیبی داشت.

"شاید...تلاش برای به یاد آوردن چیزایی که فراموش شدن؟...یا شاید...تلاش برای فراموش کردن چیزایی که دائم توی ذهنم بالا و پایین میرن"

جونگکوک هومی گفت و نگاهش رو از چهره ی سرسخت همسرش نگرفت. عمق چشم های کشیده ی سیاهش انقدری زیاد بود که حس می کرد هرگز نمی تونه ازش خارج بشه.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now