part 14

3.5K 502 287
                                    

راهروهای بیمارستان مثل همیشه شلوغ بود. این برای یک بیمارستان مرکزی مسئله‌ی عادی‌ای بود ولی برای دکتر هاش هیچوقت تکراری نمی شد. گاهی به مریض هاشون وابسته می شدن و جدا شدن ازشون سخت به نظر می رسید. مثل دخترکِ امگای 16 ساله ای که مدت ها بود توی بخش قلب بستری بود و جونگکوک به هرروز دیدنش عادت داشت. یا پیرمرد بتایی که تا مدتی بعد از عملش تحت مراقبت بود و جونگکوک خیلی به حرف زدن باهاش عادت کرده بود.

یا اون مرد جوانِ آلفایی که بعد از مرگ همسرش سکته کرده بود و قلبش برای ثانیه ای ایستاده بود.

جونگکوک به همه ی بیمارهاش وابسته می شد و هربار بعد از مرگ یا مرخص شدنشون مدتی رو توی افسردگی می گذروند.

اوضاعش توی خونه هم درست نبود. داروهای ضد هیتش گم و گور شده بود و چندروزی بود که نه قرص‌هاش خورده بود و نه شات هاش رو تزریق کرده بود. از اون جایی که دولت این شات هارو سهمیه بندی کرده بود تا ماه دیگه هم نمی تونست دارویی دریافت کنه و این براش فاجعه بود. چون می دونست اگر بعد از مدت خیلی زیادی جلوگیری از هیتش، این ماه مرتب دارو رو نخوره با شدت بالایی هیت میشه و این اصلا خوب نبود.

با پیج شدن اسمش گوشی پزشکیش رو دور گردنش انداخت و به طرف بخش اورژانس رفت. بعد از معاینه ی مردی که در اثر تصادف قفسه ی سینه ش آسیب دیده بود و تشخیصِ پاره شدن یکی از رگ های قلب سریعا دستور عمل داد و خودش برای جراحی آماده شد.

بعد از چندساعت درحالی که به شدت خسته و بی‌حال بود از اتاق عمل بیرون اومد و ماسکش رو درآورد.

بوگوم که در حین عمل کنارش ایستاده بود با نگرانی توی صورتش خم شد.

"دکتر جئون...رنگتون پریده...حالتون خوبه؟"

جونگکوک کمی پلک هاش رو بهم فشرد و ناله‌ای کرد.

"حالم خوب نیست... میشه تا اتاقم کمکم کنی؟"

بوگوم دستش رو گرفت و همراهیش کرد.

"می خواید برم دکتر جانگ رو خبر کنم؟"

جونگکوک سرش رو تکون داد چون می‌دونست رفیقش چقدر سرش شلوغه و ممکنه نگرانش بشه.

"نه...نگرانش نکن...فقط منو ببر به اتاقم...استراحت کنم خوب میشم"

امگای کوچیک‌تر نمی دونست اجازه ی گفتن این رو داره یا نه اما
جرأتش رو جمع کرد و همونطور که استادش رو تا اتاقش می برد
زمزمه کرد:

"دکتر...شما...فکر می کنم دارید به هیت نزدیک می‌شید"

جونگکوک در اتاقش رو باز کرد و باهم وارد شدن.

"می دونم...کمکم کن لباسامو دربیارم"

بوگوم لباس های اتاق عمل رو درآورد و روپوش سفیدش رو دوباره بهش داد تا بپوشه.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now