part 5

3.8K 563 87
                                    

بدنش رو خشک کرد و ربدوشامبر ساتن شیری رنگش رو پوشید و
از سرویس بیرون رفت.

موهاش رو کمی با انگشت هاش تکون داد تا خشک بشن.با دیدن شدو که روی صندلیش نشسته بود و دورش رو دود سیگار محو کرده بود، سرفه ای کرد و اخم هاش رو توی هم کشید.

ترکیب رایحه ی تنباکوی غلیظ و نگاه سردش، در حالی که از بین لب هاش دود رو بیرون می داد، نفس می برید.چون می دونست چه چیزی در پس چشم های کشیده ی سیاه رنگش خوابیده.با قدم های آرومی سمت میز رفت و از شیشه ی بلورین برای خودش کمی ویسکی ریخت.

لیوان پهن و بزرگ رو به لب هاش چسبوند و خیره به آلفاش، جرعه ای ازش نوشید.می خواست عصبی بودن مرد رو بخاطر ضربه ای که به اعتبار و آبروش زده بود، ببینه و لذت ببره.

نوشیدنیش تلخ بود و مزه ی گسش گلوش رو خراش داد؛ اما با پافشاری، جرعه ی دیگه ای نوشید و نفسش رو بیرون داد.سرش رو کج کرد و با لوندی روی میز آلفا خم شد.

نیشخندی که برای نشستن گوشه ی لبش بی قراری می کرد رو عقب روند و نگاه پر نفرتش رو به نیم رخ شدو داد.چقدر اسمش برازنده ی تاریکیِ وجودش بود.

اما شدو نگاهش رو بهش نمی داد.شاید ازش بدش میومد، شاید
هم می ترسید نگاهش کنه و اختیار گرگش رو از دست بده.به هر حال، اون شدوی همیشه ساکت و مرموز بود، کسی که هیچوقت نمی شد فهمید توی ذهنش چی میگذره.

لیوان رو روی میز گذاشت و بدون پوشیدن لباس هاش از اتاق بیرون رفت تا به پسرش سر بزنه.از کنار خدمتکار ها گذشت و به طبقه ی بالا رفت.

در اتاق رو باز کرد و با دیدن هاجون که هدفون گذاشته بود و با تبلتش بازی می کرد لبخند غمگینی زد.

"پسر کوچولوی من فکر کنم صدامو نمیتونه بشنوه"

هاجون با حس رایحه ی بهارنارنج سرش رو چرخوند و چشم های کشیده ش، با دیدن پدرش ستاره بارون شد.هدفونش رو دور گردنش انداخت و خنده ی زیباش توی اتاق پیچید.

"بابایی...جونی دلش برات تنگ شده بود"

جونگکوک ماتش برد.صدایی که توی گوشش پیچید، زانوهاش رو سست کرد و لعنت به خاطراتش که بیشتر و بیشتر توی اقیانوس
درد هاش غرقش می کردن.

چرا همه چیز اون رو یاد گذشته مینداخت؟چرا دنیا همیشه انقدر باهاش بی رحم بود؟سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و مثل همیشه روی غمش کاور بکشه تا پسرکش رو نگران و ناآروم نکنه.

نفس عمیقی کشید و دست های لرزونش رو مشغولِ محکم کردن کمربندش کرد و کنار پسرش نشست.

"کیک دارچینیِ من...حالت خوبه؟"

هاجون سرش رو تکون داد و خودش رو جلو کشید تا سرش رو روی قلب پدرش بذاره.

"هاجون خوبه...فقط...دلش میخواد پیش تو باشه"

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now