بدنش رو خشک کرد و ربدوشامبر ساتن شیری رنگش رو پوشید و
از سرویس بیرون رفت.موهاش رو کمی با انگشت هاش تکون داد تا خشک بشن.با دیدن شدو که روی صندلیش نشسته بود و دورش رو دود سیگار محو کرده بود، سرفه ای کرد و اخم هاش رو توی هم کشید.
ترکیب رایحه ی تنباکوی غلیظ و نگاه سردش، در حالی که از بین لب هاش دود رو بیرون می داد، نفس می برید.چون می دونست چه چیزی در پس چشم های کشیده ی سیاه رنگش خوابیده.با قدم های آرومی سمت میز رفت و از شیشه ی بلورین برای خودش کمی ویسکی ریخت.
لیوان پهن و بزرگ رو به لب هاش چسبوند و خیره به آلفاش، جرعه ای ازش نوشید.می خواست عصبی بودن مرد رو بخاطر ضربه ای که به اعتبار و آبروش زده بود، ببینه و لذت ببره.
نوشیدنیش تلخ بود و مزه ی گسش گلوش رو خراش داد؛ اما با پافشاری، جرعه ی دیگه ای نوشید و نفسش رو بیرون داد.سرش رو کج کرد و با لوندی روی میز آلفا خم شد.
نیشخندی که برای نشستن گوشه ی لبش بی قراری می کرد رو عقب روند و نگاه پر نفرتش رو به نیم رخ شدو داد.چقدر اسمش برازنده ی تاریکیِ وجودش بود.
اما شدو نگاهش رو بهش نمی داد.شاید ازش بدش میومد، شاید
هم می ترسید نگاهش کنه و اختیار گرگش رو از دست بده.به هر حال، اون شدوی همیشه ساکت و مرموز بود، کسی که هیچوقت نمی شد فهمید توی ذهنش چی میگذره.لیوان رو روی میز گذاشت و بدون پوشیدن لباس هاش از اتاق بیرون رفت تا به پسرش سر بزنه.از کنار خدمتکار ها گذشت و به طبقه ی بالا رفت.
در اتاق رو باز کرد و با دیدن هاجون که هدفون گذاشته بود و با تبلتش بازی می کرد لبخند غمگینی زد.
"پسر کوچولوی من فکر کنم صدامو نمیتونه بشنوه"
هاجون با حس رایحه ی بهارنارنج سرش رو چرخوند و چشم های کشیده ش، با دیدن پدرش ستاره بارون شد.هدفونش رو دور گردنش انداخت و خنده ی زیباش توی اتاق پیچید.
"بابایی...جونی دلش برات تنگ شده بود"
جونگکوک ماتش برد.صدایی که توی گوشش پیچید، زانوهاش رو سست کرد و لعنت به خاطراتش که بیشتر و بیشتر توی اقیانوس
درد هاش غرقش می کردن.چرا همه چیز اون رو یاد گذشته مینداخت؟چرا دنیا همیشه انقدر باهاش بی رحم بود؟سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و مثل همیشه روی غمش کاور بکشه تا پسرکش رو نگران و ناآروم نکنه.
نفس عمیقی کشید و دست های لرزونش رو مشغولِ محکم کردن کمربندش کرد و کنار پسرش نشست.
"کیک دارچینیِ من...حالت خوبه؟"
هاجون سرش رو تکون داد و خودش رو جلو کشید تا سرش رو روی قلب پدرش بذاره.
"هاجون خوبه...فقط...دلش میخواد پیش تو باشه"
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...