"دوستتون دارم...هردوتونو"
نگاهِ جونگکوک خیره شد به چشم های کشیده ی مرد.شنیدن این جمله از بین لب هایی که هرگز تا قبل از این چنین کلماتی رو به زبون نیاورده بودن شوکه ش کرده بود و البته باعث تند شدن تپش های قلب جنبه ش هم شد.
هاجون اخمی کرد و چونه ش رو روی سینه ی مرد گذاشت.
"دروغ نگو...تو مارو دوست نداری"
تهیونگ با صدای آرومی جواب داد: "چکار کنم تا باورت بشه دوستت دارم؟...مگه من همیشه ازت مراقبت نکردم؟"
آلفا کوچولو متفکر جواب داد: "تو همش اخم می کنی بهمون"
جونگکوک به لحن دلخور پسرکش لبخند زد و حرکت دست شدو رو روی پهلوش حس کرد.نفسش رو حبس کرد و نگاهش رو به چشم های مرد، که چندثانیه ای بود روی لب هاش زوم شده بود دوخت.
"اخم می کنم چون هردوتون شیطون و خودسرید...اگر ازتون غافل شم یه بلایی سر خودتون میارید"
جونگکوک چشمی چرخوند و هاجون سمتش برگشت.
"آباکوکی...تو حرفشو باور می کنی؟"
امگا بوسه ی محکم و آبداری رو لپ کیک دارچینیِ خوشمزه ش که با صدای بچگونه ی شیرینش براشون زبون می ریخت گذاشت.
"نه دارچین...باور نمی کنم...فکر کنم باید دوباره ادبش کنیم"
هاجون لبخند بزرگی زد و نگاهِ شیطانی ای به پدرِ آلفاش کرد.
"موافقم بابایی...من گازش می گیرم تو موهاشو بکش"
همزمان چشم های جونگکوک و تهیونگ از این حجم خشونت بچشون گشاد شد.آلفا با زور بازوش هردوشون رو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد.
"به جای این که همش به فکر حمله کردن به من باشید به کاراتون برسید"
با لحن جدی ای زمزمه کرد و نگاهی که می دونست هردوی اون ها رو آروم می کنه رو سمتشون پرتاب کرد.جونگکوک به خروج مرد از اتاق نگاه کرد و صدای آروم هاجون توی گوشش پیچید.
"بابایی...اون ناراحت شد؟"
امگا بغلش کرد و از جاش بلند شد تا به سرویس برن و صورت هاشون رو بشورن.
"هاجون...برای آخرین بار بهت هشدار میدم...یک بار دیگه از لفظ اون برای پدرت استفاده کنی تبلتتو برای دوهفته ازت می گیرم...
فهمیدی؟"پسرکش اصلا عادت نداشت به سرزنش شدن از سمت آباکوکیش و همین باعث شد چشم هاش پر از اشک بشن و سرش رو پایین بندازه.لحن تندش دل خودش رو بیشتر به درد آورد و لعنت بهش اون همین الان هم می خواست پسرش رو سفت بغل کنه و ازش بابت جمله ی تندش معذرت خواهی کنه؛ اما هاجون فقط با همین راه یاد می گرفت پدرش رو درست مخاطب قرار بده.
"مسواک بزنیم و بریم؟"
هاجون بی حرف سرش رو تکون داد و با پا بلندی کردن مسواک و خمیر دندونش رو برداشت.هردو در سکوت کارهاشون رو انجام دادن و بیرون رفتن.به نظر می رسید شدو در حال خوردن صبحانه ش بود و از اون جایی که کیک دارچینیش از سوپ متنفر بود ترجیح داد براش کمی فرنی درست کنه.هاجون رو با برنامه ی ورزش صبحگاهی سرگرم کرد و برخلاف اصرار های خدمتکارها، خودش به درست کردن فرنی مشغول شد.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...