آهنگ رو از این قسمت پلی کنید✨🍀توی چنل هم گذاشته میشه🤍
وسایل رو توی ماشین چید و در صندوق رو بست. هاجون در حالی که کوله ی باب اسفنجیش رو روی دوشش انداخته بود سمت ماشین دوید و دستش رو برای خانم هان تکون داد.
زن با لبخند باهاش خداحافظی کرد و جونگکوک، آخرین نگاه رو به عمارت انداخت. شدو پشت پنجره ی طبقه ی دوم ایستاده بود و در حالی که سیگار می کشید بهشون خیره شده بود.
بی توجه بهش سمت خانم هان رفت و آروم بغلش کرد.
"کاش شمام می تونستید باهامون بیاید"
زن نامحسوس توی گوشش زمزمه کرد.
"یکی باید اینجا مراقب باشه و بهت خبرارو بده...اینطور نیست؟"
جونگکوک سرش رو تکون داد و لبخند تشکرآمیزی زد.
"همینطوره...ازتون ممنونم"
از خانم هان جدا شد و دوباره به سمت ماشین برگشت. کمربند هاجون رو بست و پشت فرمون نشست و راه افتاد.
بعد از پونزده دقیقه، جلوی خونه ی هوسوک ایستاد و میس کالی روی گوشیش انداخت. چند ثانیه ی بعد آلفا با لبخند روشنی از خونه خارج شد و برخلاف روحیه ی آسیب دیده ش، پرانرژی توی ماشین نشست.
"سلااام عشقای من"
های فایوی با هاجون زد و مشتش رو به بازوی جونگکوک کوبید.
"چطوری خوشگله؟"
جونگکوک بی صدا خندید و نگاهی به سر تا پاش کرد. حال رفیقش به نظر خوب میومد، هرچند اون خیلی خوب می دونست این فقط چیزیِ که در ظاهر می بینه.
"خوبم خوشتیپِ"
هوسوک نگاهی به هردو آدم های عزیز زندگیش کرد.
"بزنید بریم عشق و حال"
امگا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هاجون به شیشه تکیه داده بود و با ذوق به آسمون نگاه می کرد.
"بابایی نگاه کن اون ابر شبیه به دماغ فیله"
هوسوک به آسمون نگاه کرد.
"ولی به نظرم اون شبیه دماغ بابا کوکیه...ببینش چه گردالی و قلنبه س"
هاجون از خنده روی صندلی ولو شد.
"نهههه...دماغ بابا کوکیم خیلیم خوشگله"
از آینه نگاهش رو به خنده های پسرکش می دوخت و ناخودآگاه خودش هم لبخند بزرگی روی لب هاش جا گرفته بود. هوسوک با مسخره بازی ها و اداهاش باعث می شد آلفا کوچولو با صدای بلندی بخنده و دل امگا براش ضعف بره.
از جاده ی کوهستانی ای که توی این فصل از سال دیگه سرسبز نبودن رد می شدن. همه ی کوه ها با برف پوشیده شده بودن و چشم هاشون بعد از مدت ها داشت زیبایی های طبیعت رو می دید.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...