کاغذ های روی میزش رو مرتب کرد و نیم نگاهی به جیمین کرد.
"بهتره حواست به همه چیز باشه...خودمم دورادور نظارت دارم روی کارات...کار احمقانه ای نکن"
جیمین سرش رو تکون داد و با نارضایتی لب هاش رو بهم فشرد.
"چشم...حواسمو جمع میکنم...شما کجا رو برای اقامت انتخاب کردید؟"
شدو کتش رو برداشت و پوشه ی حاوی مدارکشون رو توی کیف جداگونه ای گذاشت.
"فلورانس...با مارکو هماهنگ کردم...نمی دونم چقدر بمونیم...
احتمالا تا وقتی که اون عوضیا خیالشون راحت بشه من نمی خوام جوابی به این حمله ی احمقانشون بدم"از اتاق بیرون رفت و جونگکوک رو دید که با خانم هان خداحافظی می کرد.
چمدون هاشون توسط بادیگارد ها حمل شد و جونگکوک خوب سر و صورت هاجون رو پوشوند تا سرما نخوره. به لطف نفوذ پدرش تونسته بود باز هم از بیمارستان مرخصی بگیره و هیچ ایده ای نداشت قراره چه اتفاقی برای شغلش بیوفته. شاید بهتر بود فقط یک مطب تاسیس می کرد و برای خودش کار می کرد. اینجوری مجبور نبود هربار شرمنده ی رئیس بخش و همکارانش بشه.
تمام 15 ساعت پروازشون جونگکوک خودش رو با هاجون سرگرم کرده بود و حتی چندساعتی رو با هم خوابیدن. شدو عادت داشت به این که امگارو دائم در حال وقت گذروندن با پسربچه ببینه و بهش بی توجهی بشه برای همین اونقدر ها هم براش مهم نبود.
به محض رسیدن به فرودگاه بین المللی فلورانس لیموزینی به همراه چندین بادیگارد به اسقبالشون اومدن. جونگکوک با استرس هاجون رو بغل گرفته بود و حتی لحظه ای اون رو از خودش جدا نمی کرد. محیط های غریبه براش زیادی مضطرب کننده به نظر می رسیدن.
دو ساعت تا رسیدن به عمارت بزرگ مارکو فاصله بود و از اون جایی که شدو توی هواپیما نخوابیده بود تصمیم گرفت اون دو ساعت رو استراحت کنه. حالا خیالش از بابت بودنِ بادیگارد ها راحت بود.
همه جا زیبا و رویایی به نظر می رسید و حتی برای جونگکوکی که قبلا به همراه پدرش به میلان سفر کرده بود باز هم فلورانس شهر زیبا و بی نظیری بود.
هاجون با شگفتی به همه چیز نگاه می کرد و گاهی با صدای آرومی از پدرش در مورد معماری عجیب خونه ها که کاملا با کشور خودشون فرق داشت سوال می پرسید.
عمارت مارکو از چیزی که جونگکوک فکر می کرد بزرگ تر و با شکوه تر بود. درخت های کهن و حوض بزرگ و فواره ی زیباش چشم گیر بود و حتی نور پردازی بی نظیر باغش چشم ها رو نوازش می کرد.
آلفای میانسال با خوش رویی جلو رفت و به رسم کره ای ها تعظیمی به شدو کرد و خندید.
" benvenuto amico mio(خوش اومدی دوست من)"
شدو با سردی بهش دست داد و سرش رو تکون داد.
" Grazie...Marco(ممنون...مارکو)"
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...