part 47

3K 475 287
                                    

در ماشین براش باز شد و روی صندلی عقب نشست.کتش رو مرتب کرد و نگاهی به جیمین که پشت فرمون نشسته بود انداخت که به نظر میومد حال خوبی نداره.کمتر مواقعی آلفای کوچیکتر رو اینطوری دیده بود.سرش رو سمت پنجره چرخوند و نگاهش رو به خیابونی داد که در اوج آرامش ازش عبور می کردن.

"چیزی شده؟"

لحنش خشک بود و بدون ملایمت.به هرحال جیمین عادت داشت به ندیدن توجهی از سمت اون.

"نه قربان...چیزی نیست"

اما شدو خوب حواسش به مشت محکم شده ی دور فرمون و فک سفت شده ش بود.مطمئن بود که فشار زیادی روی دندون هاش قراره داره که نمی دونست بخاطر حرص و عصبانیته یا بغض و
اندوه.احتمالاً برای فهمیدنش باید صبر می کرد؛ چون خوب جیمین رو میشناخت و می دونست تا نخواد، حرفی نمی زنه.

با رسیدن به مقصد مورد نظرش، از ماشین پیاده شد و دکمه ی کتش رو بست.سرمای هوا به شدت زیاد بود و با این که به اواخر
زمستون رسیده بودن؛ ولی باز هم سرسختانه برف می بارید و همه جا سفیدپوش بود و بخاری که تنفسش توی هوا ایجاد می کرد، نشون دهنده ی میزان این سرما بود.سرمایی که شاید حالا بیشتر حس می شد.

زمستان های زیادی رو طی کرده بود؛ اما این بار طور دیگه ای غمگین بود.طور دیگه ای زجر می کشید و توی خودش یخ می زد.
جونگکوک گرمای وجودش رو ازش دریغ کرده بود و چقدر بد توی همین مدت کم، عادت کرده بود به نگاه بدون نفرت و چهره ی سرد همسرش.

جونگکوکی که به روش می خندید و گرم نگاهش می کرد زیادی برای قلب بی جنبه و محبت ندیده ش، ذوب کننده بود.یخ های قلبش که شروع به از بین رفتن کرده بودن، حالا با خواب بودن امگاش دوباره داشتن سرتاسر وجودش رو در بَر می گرفتن.

برای همین بود که حالا، این جا قرار داشت و برای آروم کردن روانِ ناآرومش، تلاش می کرد.

جیمین کنارش ایستاد و بهش خیره شد.

"برای این کار...مطمئنید؟...ممکنه به دردسر بیوفتید"

سرش رو تکون داد و نگاه سخت و جدیش رو به درِ اون ساختمون قدیمی و آجری داد.

"دردسرا برای من تبدیل به یک شوخی شدن...زندگی من سراسر دردسره"

قدم داخل گذاشت و با آرامش از پله های سمت راستش بالا رفت.
طبق تحقیقات این مدتش، می دونست که اون مرد مدتی رو از ترس توی مکان قایم شده و تقریباً تمام زندگیش رو باخته.از مدت ها قبل برای زمین زدنش تلاش کرده بود، درست از لحظه ای که توی مورانو، مدارکی رو برای جیمین ارسال کرد.و چه بد که همسرش نمی تونست چنین لحظه ای رو ببینه.حالا وقتش بود همه چیز رو تموم کنه.شاید اینطوری، امگاش رضایت می داد به بیدار شدن.

توی طبقه ی سوم، جلوی یک در آهنی نیمه زنگ زده ایستاد.نگاهش رو بالا کشید و به سمت چپش، درست جایی که دوربین کوچیکی نصب شده بود، چرخوند.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Where stories live. Discover now