part 38

3.5K 479 245
                                    

توی راه برگشت به عمارت، هیچکدوم حرف نزدن.در واقع جیمین می تونست بفهمه حال جونگکوک اونقدرها هم خوب نیست.
اون یک نفر رو کشته بود. هرچند که اولین بارش نبود؛ اما نمی تونست بی خیال باشه.نگاهش رو به چراغ های کنار جاده دوخته بود و به آرومی پلک می زد.

چراغ هایی که تاریکی شب رو براش قابل تحمل تر می کردن.
ناخودآگاه یاد لقبی که شدو بهش داده بود افتاد. نور، اون چیزی بود که باهاش صدا می شد ولی حقیقتش خودش هم نمی دونست چطور می تونه نورِ کس دیگه ای باشه وقتی خودش، تمام عمر رو توی تاریکی گذرونده بود.

از یک جایی به بعد، انگار داشت باورش میشد که نورِ زندگیِ شدوئه؛ در صورتی که هیچ کاری براش نکرده بود.اون فقط نفرت ورزیده بود و نادیده گرفته بود.حق با شدو بود.از روزی که پاش رو توی عمارت همسرش گذاشت و اون رو زخمی دید، همه چیز رو نادیده گرفت.حتی برای مداوای زخمش جلو نرفت.

حتی بعد از اون هم هیچوقت نپرسید درد داره یا نه.هربار که آلفاش نزدیکش می شد برای مارک کردنش و احتمالا همخوابگی باهاش، چشم هاش رو می بست و سرش رو می چرخوند تا نبینه چطور بازیچه ی دست های پدرش و غریبه ای ترسناک میشه.هربار که اون عقب می کشید و با تنی سرخورده تنهاش می ذاشت بیشتر و بیشتر از خودش و سرنوشتش نفرت پیدا می کرد، چون پدرش تنها چیزی که می خواست دیدن مارکش و رام کردن شدو بود.

اون هاجون رو با خودخواهی وارد این دنیا کرد تا فقط خودش رو از بند سرزنش های پدرش نجات بده.پسرکش رو توی دنیایی سیاه بزرگ کرد و طعم شیرین زندگی رو ازش گرفت.فقط چون نمی خواست به هیچکس اعتماد کنه و شدو رو بشناسه.

ابر های تیره ی افکارش یکی یکی کنار می رفتن و باعث می شد از خودش متنفرتر بشه.حالا که داشت برای خانواده و زندگیش می جنگید و دست آلوده می کرد به خون، می فهمید شدو هم می تونست زندگی عادی ای داشته باشه و اون هم داشت برای زندگیش می جنگید.برای خانواده ای که ازش گرفته شده بود.

توی این مدت فهمیده بود که برادرش چقدر براش مهم بوده و از اون جایی که دوقلو بودن احتمالا خیلی بهم وابسته بودن.چطور تونسته بود بدون فهمیدن از زندگی همسرش فقط بهش نفرت بورزه و اذیتش کنه؟

شدو حق داشت بخاطر اعتماد نکردنش، بخاطر نگاه های خالیش.

جیمین نگاهی به چهره ی گرفته و غمگینش کرد و سرش رو پایین انداخت.کاش فقط می تونست لب باز کنه.کاش فقط می تونست خودش رو از این حجم از سرزنش های مغزش راحت کنه. هوسوک این روزها تنها آرامبخشِ قلبش بود. تنها چیزی که باعث میشد مثل دیوونه ها برای کشتن مردم توی خیابون ها راه نیفته.اون مرد با تمام تلاش هاش داشت آسیب می دید و هیچکاری از جیمین برنمی اومد.روز ها خودخوری می کرد؛ خودش رو از درون می کشت و زخمی می کرد و شب ها مثل توله گرگ تنها و بی پناهی توی آغوش هوسوک جمع می شد و مردش بی حرف به هق هق هاش گوش می کرد و نوازشش می کرد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ