نگاهش رو به دسته گل جدیدی که هوسوک براش آورده بود، دوخته بود و از تنفس آلفا توی گردنش لذت می برد.عادت کرده بود به بوی گل هایی که هربار خونه ش رو خوشبو می کردن.هرجایی از آپارتمانش رو گل های زیبای خشک شده تزیین کرده بود.دلش نمیومد به هیچکدوم دست بزنه.
هوسوک با دیدن این که دوست پسرش توی فکر فرو رفته، خودش
رو بالا کشید و گونه ش رو بوسید.هرچند که هنوز هم سکس هاشون با خشونت جیمین همراه بود؛ اما حالا دست هاش بسته نمیشد و از اختیارات بیشتری برخوردار بود.می تونست بفهمه جیمین گاهی مطیع محبت ها و بوسیدن های بین سکس میشه.
انگار نیاز داشت به اون حس ارزشمند بودنی که هوسوک بهش می داد."تو فکر نباش قلبم...حرف بزن باهام"
جیمین نیم نگاهی بهش کرد و فیلتر سیگارش رو توی جا سیگاری انداخت.
"چی بگم؟...حس می کنم حوصلتو سر میبرم"
آلفای کوچیکتر اخمی کرد و با لب های آویزون دست هاش رو دورش حلقه کرد.
"اینجوری فکر نکن...دوستش ندارم...از خودت بگو...از خانوادت...
راستی...من دیگه خواهرتو ندیدم...رابطتون باهم خوب نیست؟"نفس عمیقی کشید و سرش رو به تاج تخت تکیه داد.صحبت کردن از اون ها براش سخت بود.تمام عمرش رو ازشون فرار کرده بود اما درست شبیه به زنجیر محکمی بهش وصل بودن و سایه ی نحسشون از روی سرش برداشته نمی شد.
"خب...همونطور که می دونی من یه دورگه ام...البته گرگ من قوی تره...خواهرم یه آلفای مؤنثه...اونم قدرت خودشو داره...از مادرمون به ارث برده...برادر کوچیک ترم یه امگاست و برادر بزرگ ترم...اون برادر ناتنیمه...یه خون آشام 200 سالست...پدرش یک امگای اشراف زاده ی چینی بود که به دست کره ای ها کشته شد...بعد از مرگ پدرش، مادرش با پدرم ازدواج کرد و همین شروع کینه ی اون از کره ای ها بود.اون لعنتی حتی به مادرمون هم رحم نکرد...وقتی 5 سالم بود...جلوی چشمام سرشو از تنش جدا کرد"
نفس شوکه ای که هوسوک کشید، باعث شد بدنش کمی جا به جا بشه.برای خودش هیچ مشکلی نداشت.نسبت بهش بی حس شده بود و دیگه اذیتش نمی کرد.
"برادرت...خدای من...اون باید خیلی ترسناک باشه...تو باهاش ارتباط نداری؟"
سرش رو تکون داد و دستش رو برای برداشتن سیگار جدیدی از روی پاتختی دراز کرد.
"تقریبا نه...اون یه عوضیه تمام عیاره و من دارم بهت هشدار میدم هوسوک...حتی اگر اونا رو دیدی ازشون فاصله بگیر...برادرم
قدرتای عجیبی داره...اون می تونه رایحش رو عوض کنه طوری که تو نمی فهمی اون واقعا آلفاست، امگاست یا بتاست...هرچند که بخاطر امگا بودن پدرش حدس می زنیم امگا باشه...اما اون هربار
می تونه تغییر شخصیت بده...اون حتی از منم روانی تره"هوسوک ترجیح داد دیگه چیزی نگه چون لرزش دست های دوست پسرش رو حس می کرد و البته چرخیدن دائم چشم هاش.هرچند می دونست جیمین نیاز به تخلیه ی روانی داره و باید آسیب هاش رو یکبار به زبون بیاره و باهاشون رو به رو بشه تا بتونه برای خودش حلشون کنه.انگار تمام حرف ها و زخم ها روی هم تلنبار شده بود و هربار با یادآوریشون حمله ی عصبی بهش دست می داد.طبق حدسش وقتی شروع کرد به نوازش کردن موها و شونه های پسر، صدای شکسته ی اون رو شنید.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...