نگران و آشفته با جونگکوک تماس می گرفت اما هیچ جوابی دریافت نمی کرد. قلبش به شدت می کوبید و ذهنش مدام جاهایی می رفت که نباید...
نه، نمی ذاشت اتفاقی برای امگاش بیوفته. اون باید سالم می موند تا سال های از دست رفته شون رو جبران کنن. نمی خواست به این که ممکن بود کس دیگه ای رو هم از دست بده فکر بکنه.
هرطوری که شده بود جلوی این اتفاق رو می گرفت.
با بی جواب موندن تمام تماس هاش، فرمون رو چرخوند و خیابونی که توش بود رو دور زد. باید خودش رو به خونه ی جیمین می رسوند.
امیدوار بود هنوز اون جا باشن و جاشون امن باشه.
نمی دونست با چه سرعتی توی اون بارون شدید رانندگی کرده بود که چند دقیقه ی بعد جلوی آپارتمانِ آلفای کوچیکتر ترمز کرد.
بی توجه به موها و لباس های خیسش وارد لابی شد و به طرف آسانسور رفت.
جلوی واحد ایستاد و دستش رو روی زنگ فشرد. نفسش بخاطر قدم های تند و سرمای هوا تنگ شده بود.
"باز کن...لعنتی باز کن"
علاوه بر زنگ زدن، کف دستش رو مدام روی در می کوبید. فقط می خواست ببینه که امگاش جایی نرفته و حالش خوبه.
اما وقتی در باز شد و چهره ی عصبانیِ جیمین رو دید تمام امیدش از بین رفت.
"شدو...شما...اینجا؟"
جیمین ناباور پرسید و کنار رفت تا راه رو برای ورود رئیسش باز کنه؛ ولی با مشتی که بی هوا توی صورتش خورد، شوکه شد و قدمی به عقب برداشت.
"خفه شو...خفه شو جیمین...جونگکوک کجاست؟"
جیمین با چشم هایی پر اشک نگاهش کرد. لعنت بهش بینیش به شدت درد می کرد، طوری که انگار اعضای صورتش فلج شده بودن.
"آههه...این...این..."
تهیونگ با فک سفت شده و نگاهی که دیگه آروم نبود جلو رفت و یقه ش رو چنگ زد. بالای لب های حجیمِ آلفای کوچیکتر خونی شده بود و به خاطر قد کوتاه ترش، حالا روی پنجه های پاش ایستاده بود.
"تو می دونستی...تمام این مدت...هویت اون حرومزاده رو می دونستی و به من نگفتی"
چشم های جیمین گرد شد و لب هاش برای گفتن حرفی باز و بسته شد؛ اما با مشت بعدی ای که توی دهنش خورد تقریبا ضعف کرد و روی زمین افتاد.
"می دونستی...خائن...عوضی...چطور تونستی این همه مدت همه چیزو مخفی کنی؟...می خواستی از کی محافظت کنی؟...از پدر و برادر حرومزاده تر از خودت؟"
جیمین به پشت روی زمین دراز کشید و نگاهِ خیسش خیره ی سقف شد. حتی اگر توی همین نقطه، توی همین مکان به دست این مرد کشته می شد هم هیچ شکایتی نداشت.
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romance_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...