شب از نیمه گذشته بود اما هنوز تو تاریکی و سکوت بیدار بود. بلند شد و روی تخت نشست. نگاهش به ساعت رو میزی کنار تخت که با چراغ کوچیکی روشن شده بود، انداخت. چه فرقی میکرد که ساعت چنده؟ بیخوابیهای شبونه مدتها بود که رهاش نمیکردن. هرچند بیخوابی رو به از ترس از خواب پریدن، ترجیح میداد...
درگیر تمام حال بد و خستگی روحی و جسمیش بود که صدای مبهمی توجهش رو جلب کرد. میدونست کسی عمارت نیست و این ساعت هم کسی برنمیگرده. مستخدم هم توی ساختمون کناری عمارت کناری زندگی میکرد و نگهبانا هم اجازه ورود شبونه نداشتن. همهی این دلایل، باعث شد تا نسبت به سر و صدایی که شبیه جیرجیر پارکت زیر قدمهای کسی بود، مشکوکتر بشه. از جاش بلند شد و با کمترین صدا سمت در اتاقش رفت. اول سعی کرد از پشت در بسته، توجه کنه که صدا از کجاست ولی موفق نبود. در رو باز کرد و با قدمهای آهسته، خودش رو به راهرو رسوند. اتاق جونگکوک، توی آخرین طبقه از اون عمارت سه طبقهای و انتهای راهرو قرار داشت؛ طبقهای که از نظر تجملات، چندین مرتبه از طبقات دیگه پایینتر بود. از اینکه آدمای اون به ظاهر خونه راحت مسیرشون به اتاقش نمیخورد، احساس امنیت بیشتری میکرد. این دور بودن، حتی اون شب هم به کمکش اومده بود.
همه جا تاریک بود اما کورسوی نور لالههای به دیوار میخ شده، باعث میشدن سایهای که با احتیاط از پلهها بالا میاد رو با خم شدن از نردهها ببینه. اگر کسی هم قرار بود اون ساعت برگرده، دلیلی نداشت با قدمهایی آهسته، محتاط و با صورتی پوشونده شده و چاقوی بزرگی توی دست باشه. معطل نکرد اما پا برهنه دویدنش سر و صدای زیادی هم نداشت؛ پاورچین فرار کردن رو به خوبی توی اون جهنم یاد گرفته بود.
اتاقش به پلههای اضطراری عمارت راه داشتن و توی این ۱۸ سال، کامل یاد گرفته بود چطوری مواقع حساس ازشون فرار کنه. صدا نزدیکتر میشد و نمیدونست باید چی رو برداره، در اتاقش رو محض اطمینان قفل کرد اما میدونست که وقت زیادی براش باقی نمونده. اون قفل رو خیلی وقت بود که خراب کرده بودن! سراسیمه و مضطرب کوله پشتیش رو برداشت؛ دفترچه خاطراتش، کیف پولی که نمیدونست چقدر پول توشه، کارت شناسایی و در نهایت دستبند یادگاری که زیر تختش قایم کرده بود رو برداشت. کاپشنی که روی چوب لباسی کنار تختش بود رو پوشید و کوله به دوش، پنجره رو باز کرد و با احتیاط از لبه پنجره آویزون شد تا به پلهها برسه.
لعنتی... یادش رفته بود کفش بپوشه اما برای برگشت دیر شده بود، از بیرون پنجره میتونست ببینه یکی داره با قفل در اتاقش کلنجار میره. از پلههای آهنی و سرد، با عجله پایین رفت. گوشاش تیز شده بودن؛ حتی صدای سگهای نگهبان که با هر تغییر کوچیکی بلند میشد هم نمیاومد. هیچ گاردی ندید و همه جا تاریکی مطلق بود. وقتی به محوطه رسید، فهمید که قرار بوده طلوع فردا رو نبینه. روی چمنهای سرد میدوید و سعی میکرد ناراحتی از سرعتش کم نکنه. با خودش میگفت: الان وقتش نیست. الان نه فقط برو!
در عمارت بزرگ که هر شب قفل میشد، باز بود و راحت خارج شد. اما جونگکوک هنوز ترسیده بود و سوز هوای زمستونی و درد پاهاش، از سرعتش کم نکرده بودن. قد بلند بود اما هیکلی نحیفتر و استخونیتر از یه پسر تازه هجده ساله شده داشت. میدوید و بلند بلند گریه میکرد. طول کشید اما بالاخره به خیابون اصلی رسید. ترس و اضطرابش، رنگ غم گرفته بودن و با سرگردونیش نمیدونست باید چیکار کنه. خونهش رو هم از دست داده بود و حالا باید جونش رو برمیداشت و کجا میرفت؟ روح آسیبدیده و ضعیفش، توان مقابله با این رو نداشت. حتی از خودش میپرسید چرا فرار کرد؟ چرا نموند تا تموم بشه این همه سختی؟ بهای چه چیزی رو داشت میپرداخت که حاضر بود به خاطرش اون ساعت شب مثل دیوونهها، پابرهنه تو خیابون پرسه بزنه؟
سرمای هوا به صورتش سیلی میزد و درد پاهاش غیر قابل تحمل شده بود. افکارش دست از سرش برنمیداشتن و صدای دادو فریاد با خودش و هق هق گریههاش، اونقدر بلند بودن که صدای نزدیک شدن ماشین رو نشنید. سرش رو موقعی بالا آورد که ماشین سر تقاطع، رو به روش توقف کرد. از ترس و شوکه شدن، خواست با سرعت برگرده عقب و فرار کنه اما پاهای خسته و سرمازدهش، یاریش نکردن و زمین افتاد. نمیتونست بلند شه اما هنوز غریضهی فرار داشت. عقب عقب میرفت، نمیخواست ضعیف باشه اما با باز شدن در ماشین و پیاده شدن راننده، نتونست به گریه کردن ادامه نده. دستی به سمتش دراز شد و صدایی شنید:
نترس، منم...
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...