دم در وایساده بود و هر جور که فکر میکرد، دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه و یه جا باید به روی خودش میآورد که میدونه اطرافش چه خبره. باید هم از همون روز شروع میکرد؛ نباید زمان میگذشت و باز هم تو موقعیتهای ناجور چیزای مهم رو میفهمید.
میدونست طول میکشه تا جیمین به در برسه اما باز شدن در بیشتر از انتظارش طول کشید. دوباره انگشتش رو سمت زنگ برد که در باز شد.
ناری: سلام صبح به خیرجیمین که مشخص بود تازه از خواب بیدار شده و هنوز چشماش پف داشت، سرش رو به علامت سلام تکون داد.
ناری: فکر کنم بد موقع اومدم، نه؟
جیمین کنار رفت و در رو برای ناری باز کرد تا وارد بشه. انگار هنوز اونقدری بیدار نشده بود که بتونه از زبونش کار بکشه. اون پسر برای ناری واقعا عجیب بود.
وارد واحد جیمین شد که کم شباهت با واحد خودشون نبود. آخرین باری که اینجا بود، خاطرات خوبی ازش به یاد نداشت. روی همون مبلی نشست که دفعه قبلی، جیمین خونی و کتک خورده رو همونجا گذاشته بود. پشت به اپن آشپزخونه، معذب نشسته و منتظر موند تا جیمین از توی اتاق خواب برگرده. رفته بود دست و صورتش رو بشوره یا لباس راحتیش رو عوض کنه؟
جیمین با بافت کرم رنگ نازکی که روی تیشرت طوسیش پوشیده بود برگشت. تو همون مدت کم دست و صورتش رو هم آب زده و به موهاش هم رسیده بود. انگار میدونست قرار نیست دیدارشون به یه حال و احوال پرسی کوتاه ختم بشه.
مستقیم به آشپزخونه رفت و همزمان با روشن کردن کتری، پرسید: نمیخوای اونو بذاری روی میز؟
ناری به خودش نگاه کرد و بسته بزرگی رو دید که هنوز توی بغلش داشت. یادش رفته بود که کل دیشب بیدار مونده بود تا اون غذاها رو درست کنه و به این بهونه به جیمین سر بزنه. بسته رو روی میز مقابلش گذاشت و گفت: اینا رو برات درست کردم. از یونگی پرسیدم چی میتونی بخوری
جیمین رو به روش نشست و پرسید: یعنی میدونه الان اینجایی؟
ناری: نهبا دقت بیشتری به پسر رو به روش نگاه کرد؛ صورت رنگ پریدهش چیزی از زیباییش کم نکرده بود. چشمای کشیده، لباس قلوهای برجسته، خط فکی که به راحتی دیده میشد و در نهایت جثهای که برای پسر بودن، کمی ریز بود.
جیمین: جوری نگاهم میکنی انگار تا حالا من رو ندیدی
ناری: داشتم فکر میکردم سلیقه یونگی خوبهجیمین که به پشتی مبل تکیه داده بود، عقبتر رفت و راحتتر نشست. پا روی پا گذاشت، لبخندی کنج لبش انداخت و گفت: میتونم ببینم
و با چشماش، سرتاپای ناری رو نشون داد. الان تایید کرده بود یا میخواست منکر گذشتهش با یونگی بشه؟ قرار بود به عنوان راز نگهش داره؟
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...