از صبح دنبال این بود بهونهای پیدا کنه تا به بخش مالی ۲ بتونه بره. آخه چه کاری میتونست داشته باشه که نمیشد با تلفن حل بشه و نیاز بود حتما دو طبقه فاصلهی بین بخشهاشون رو نادیده بگیره؟ اما یونگی خوششانس بود؛ وقتی که جونگکوک برای ارائه فایلهای نهایی و بررسی کارای ادیتور به شرکت اومد، تونست بهش پیشنهاد دیدن ناری رو بده و همزمان خودش هم برای گوشزد کردن واریز مابقی دستمزد جونگکوک، به اونجا سر بزنه. وجود گیر و گور برای حساب کتابای جونگکوک هم تیر آخر بهونهتراشیش شد.
وقتی به بخش مالی رسیدن، میز ناری رو گوشهترین و دورترین نقطهی سالن دیدن؛ یه فضایی که تقریبا اُپن آفیس ( open office) محسوب میشد و فقط سرپرست تیم، با یه کریدور از بقیه جدا بود. معلومه توی اون فضای ساکتی که همه منتظر فرصتی برای صحبت کردن با مدیر مارکتینگ جذاب و سرد شرکتن، نمیشه سمت دستیار حسابداری رفت که تقریبا اکثریت کارکنان ازش بدشون میاد. مخصوصا الان که یه پسر جوون و خوش قیافهی دیگه هم وارد بخش شده و هر صد سال یکبار میتونن همچین مردی رو توی عمرشون ببینن. بیتوجهی علنی ناری به اون دو تا و جلو نیومدن برای صحبت نکردن، بهشون نشون داد که علاقهای به درگیر شدن توی بحثهای بیسروته اونا با باقی همکارای دختر و پسرش نداره. یونگی هر حرفی رو بهونهی بیشتر موندنش میکرد اما انگار برای خودش این کار فایدهای نداشت. فقط تونسته بود به واسطهی حرفزدن های مستقیم جونگکوک با ناری، صدای دوست دخترش رو از دور بین اون همه آدم که تلاش میکردن با حرفاشون نظرش رو جلب کنن، بشنونه. این برای یونگی که از دیشب هیچ جوابی دربرابر پیام و زنگهاش نگرفته بود، وضعیت قابل تحملی محسوب نمیشد.
معلوم نبود از عمد بود یا ناری دیگه حوصلهی اون اتاق رو نداشت؛ بلند شد و با ماگ توی دستش، همراه جونگکوک به سمت آشپزخونهی طبقه رفت که با اتاقشون، فاصله داشت. همین باعث شد یونگی فرصت رو مناسب ببینه و کارش رو برای ترک کردن جمع، بهونه کنه. وقتی به آشپزخونه رسید، ناری رو دید که به کابینت تکیه داده و رو به روش جونگکوک با یه لیوان کاغذی ایستاده
یونگی: همه چی خوبه؟
مهم نبود بحثشون چیه، فقط میخواست چند دقیقه بتونه با ناری حرف بزنه. این تقلا رو جونگکوک از همون اول روز فهمیده بود.
جونگکوک: همه چی تموم شد ؟ الان دیگه مشکلی نیست؟
یونگی: نه مشکل فقط حساب پرداختی بود که چون شماره حساب مال خودت نبود، بحش مالی باهاش چالش داشت که رفع شد
جونگکوک رو به ناری کرد: کارِت کِی تموم میشه؟
ناری به ساعت مچیش نگاه کرد؛ ساعت حدودا شش بود. با تردید گفت: نمیدونم، بستگی به اعصاب مدیرم داره
جونگکوک: یعنی چی؟
ناری: یعنی اینکه اگر الان بهش بگم کاری که خواستی رو انجام دادم و ساعت کاریم تموم شده اما روی دندهی اذیت کردن باشه، بازم کار ریز و درشت میتراشه که تا ده شب بمونم سرکار. فقط وقتی حالش خوب باشه میذاره سر وقت برم خونه
جونگکوک: خب الان مشخص نیست حالش خوبه یا نه؟
ناری با خندهای که بیشتر حالت تمسخر تلخ داشت، گفت: نمیدونم، تا لحظه آخر معلوم نمیشه
جونگکوک نگاهی به یونگی که هنوز نزدیک در وایساده بود انداخت و با کمی مِن و مِن کردن گفت: من میرم این اطراف رو بگردم. منتظر میمونم تا کارت تموم شه با هم برگردیم
ناری هم فهمیده بود جونگکوک فقط میخواست چیزی بگه و اونجا رو ترک کنه. با تکون دادن سرش، نشون داد که حرف جونگکوک رو فهمیده و قبول کرده. بعد از رفتن جونگکوک، یونگی بیمقدمه در آشپزخونه رو بست و پرده کرکرهای رو هم پایین کشید
ناری: نکن الان یکی میاد
صدای ناری، خستهتر از چیزی بود که بتونی بهش گلایه یا دستور دادن رو اطلاق کنی. یونگی بیتوجه سمت ناری اومد و نزدیک بهش شد. تمام مدت حواسش بود که ناری داره سعی میکنم تمام وزنش رو روی سمت راستش بندازه و به طرف چپش فشار نیاره. یونگی از صدقه سری سالها آگوستدی بودن و این روزها نقاب شوگا داشتن، دیگه راحت میفهمید کی چه دردی داره. کمتر از یک قدمی ناری ایستاد و با دستاش، دو پهلوی ناری رو لمس کرد. قصدش فقط نوازش بود اما دست راستش، به پانسمانی که زیر لباس پنهون شده بود، خورد. با نگاهش، از ناری توضیح میخواست اما در جواب، ناری سرش رو انداخت پایین و با لمس دست یونگی، ازش خواست تا ازش دور بشه
ناری: خوبم
یونگی: برای این جوابم رو از دیشب ندادی؟
ناری پشتش رو به یونگی کرد و خودش رو با بستهی قهوهی روی کابینت سرگرم نشون داد: نه خسته بودم
یونگی که هنوز ازش فاصله نگرفته بود، از پشت مجدد دستاش رو دور کمر ناری حلقه کرد.
یونگی: قرار بود فقط پیش من بریزیشون بیرون
لحن ناری همچنان خسته و کوفته بود: قراری نداشتیم، تو فقط گفتی... من نمیتونم برای زنده موندن، منتظر اومدنت بمونم
زمانیکه شب قبل ناری رو تنها روونهی خونه کرد، تمام آرزوش این بود که به محض رسیدن خونه از خستگی زیاد خوابش ببره. اما مثل اینکه شب گذشته، برای ناری هم طولانی بوده صدای تاریکش همهی چی رو نشون میداد. دیروز چه اتفاقی افتاده بود که یونگی ازش خبر نداشت و اینطوری به امروز کشیده شده بود؟
فهمید که برای به آغوش کشیدن ناری خیلی دیر شده و دستاش فقط برای تنش سنگینی دارن. بیمیل فاصله گرفت و منتظر شد تا ببینه ناری حرفاشون رو چطوری ادامه میده. اما لعنت به دری که بیموقع باز میشه. در باز شد و دختری که تا چند دقیقه قبل توی بخش مالی تلاش میکرد تا جلوی یونگی موقر به نظر برسه، با نگاهی جستجوگر وارد شد.
اینجایی؟ آقای لی چند ساعته دنبالت میگرده
ناری زیر لب پوزخند زد: چند ساعت... الان میام
یونگی پشت به در و دختر کرد و نشون داد هیچ علاقهای به چشم تو چشم شدن با اون دختر نداره. توی این شرکت خرابشده، چرا نمیتونست برای یکبارم که شده خود واقعیش باشه؟ چرا باید توی سایه و پنهون کاری، از تمام چیزایی که براش مهم بودن حفاظت میکرد ولی آخر سر به خاطر حفظ ظاهر مسخره شکست میخورد؟ هر چند این چند وقت یه جاهایی هم ازدستش در رفته و با آغوش باز، روح آگوستدی درونش رو به جسم و عقلش راه داده بود ولی برای امنیت ناری هم که شده، دیگه بیشتر از این نمیتونست بیپروا باشه. یونگی فقط باید تا آیندهای نامعلوم صبر و سکوت میکرد.
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...