part 10: I won't call you again

1.4K 179 19
                                    

با قهوه‌ساز خودش رو مشغول کرده بود. آب جوش اومده بود اما برای گذاشتن کپسول توی دستگاه، دست دست می‌کرد. پس چرا اینقدر دیر کرده بود؟ از کاری که میخواست بکنه مطمئن بود؟ حرف زدن با دوست دختر یونگی، چیزی نبود که بابتش بخواد استرس بگیره اما اون نگرانی و اضطراب ناخونده، میدونست از کجا میاد. فقط امیدوارم بود اشتباه نکرده باشه. بالاخره در زده شد؛ به منشیش گفته بود وقتی ناری اومد، بدون هماهنگی اجازه‌ی ورود بهش بده
تهیونگ: بله
در باز شد و ناری وارد اتاق شد. اتاق کاری بزرگ با دیزاین مینیمال سفید که به خاطر پنجره‌های قدی سرتاسریش، نور رو بیشتر تو خودشون جا می‌دادن. این دومین بار بود که پا‌توی اتاق رئیسش می‌ذاشت.
تهیونگ: نسکافه یا کاپوچینو؟
این بار سراغ کپسول‌های قهوه رفت و باهاشون بازی کرد. پشتش به ناری بود و داشت برای رو‌به‌روی شدن باهاش، وقت می‌خرید.
ناری: ممنونم
تهیونگ: ممنونم توی گزینه‌هایی که گفتم نبود
برگشت و به ناری که همچنان با فاصله از میز و کاناپه سفید ایستاده بود، نگاه کرد. کپسول‌های قهوه رو بالا گرفت و گفت: کاپوچینو رو روزای سخت میخوری تا خوشحال شی، نسکافه رو روزای خوشحال تا تلخی مزخرفش یادت بمونه. حالا امروز حالت چطوره؟ ناراحتی یا خوشحال؟
این جزئیات، چیزی نبود که دوست داشته باشه از رئیس کیم بشنوه. همین مسئله، به تنهایی می‌تونست حالش رو تلخ کنه.
ناری: روزایی که حس خاصی نداشته باشم، آب رو ترجیح میدم. پس لطفاً آب

تهیونگ سرش رو به نشونه‌ی تفهیم تکون داد. یکی از کپسول‌ها رو توی دستگاه جا زد و به سمت یخچال اسمگ سفید گوشه‌ی اتاق رفت. اون اتاق بزرگ، اتاق مدیرعامل بود یا مطب روانشناسی؟ آخه همه چی سفید؟
بطری آب یخ رو از یخچال درآورد و به سمت مبل‌های راحتی برگشت. یکی از لیوان‌های روی میز رو برگردوند و بطری رو کنارش گذاشت. با دست به ناری اشاره کرد تا روبه‌روش‌ بشینه
تهیونگ: میرم سر اصل مطلب‌. نامه‌ی استعفاتو که دیدم، تعجب کردم. منتظر بودم خیلی زودتر این کار رو بکنی، حتی همون چند ماه اول ولی تا اینجا ادامه دادی. بهم بگو؛ چرا حالا یوکای؟
ناری: اگه توی یه کوچه‌ی خلوت به صورتتون آشغال پرت کنن بیشتر ناراحت میشید یا توی یه خیابون شلوغ که همه هم شما رو میشناسن؟
جواب تهیونگ مشخص بود، نیازی نبود تا وقفه زیادی بین حرفش بندازه
ناری: زندگیم داره پر رفت و آمد میشه و یا باید آدم‌هام رو ترک کنم یا خیابونی که بهم آشغال پرت میکنن. یادتون که نرفته؟ غرور تنها چیزیه که یه یوکای رو به ادامه دادن مجبور می‌کنه
تهیونگ به پشتی مبل تکیه داد
تهیونگ: خیل خب. مانعت نمیشم اما به عنوان آخرین کمکم بهت ازت می‌پرسم که چقدر میخوای درباره اطرافت بدونی؟
ناری: متوجه منظورتون نمیشم؟
تهیونگ: میخوای همینطوری ادامه بدی و ندونی اطرافت چه خبره یا ترجیح میدی همین الان بفهمی و تصمیم بگیری به این وضعیت ادامه بدی یا نه؟
نگاه ناری همچنان گنگ بود اما ترس هم بهش اضافه شد.
تهیونگ: اگه میخوای بدونی از چی حرف میزنم، برو پشت دیوایدر وایسا و بیرون نیا. ولی اگه آرامش الان زندگیت رو دوست داری، بهت پیشنهاد میکنم در خروج رو انتخاب کنی

yukaiWhere stories live. Discover now