- آ.. آه آروم..تر.. خواهش... آخ...
دستاش از بالا به تخت بسته شده بود و پاهای از هم بازش، به پایینتنهی گونگیو قفل. اشکهایی که از گوشه چشمش میریخت، گوشه کمی از دردی که تحمل میکرد رو نشون میدادن. خودش خواسته بود؛ بدون هیچ اجباری. حتی فکر میکرد باید باتم خوبی باشه تا مبادا گونگیو از دستش ناراحت بشه.
با وجود اینکه اون پوزیشن از داگی استایل براش راحتتر بود چون زانوهاش توان نداشتن، ولی دیگه نمیتونست. اون دردی که داشت توی کل وجودش مخصوصا کمر و پایینتنهش تحمل میکرد، وحشتناکتر از چیزی بود که بتونه حتی توصیف کنه. نمیدونست کجای این همه درد و پارگی که حس میکرد، باید دنبال لذت بگرده.
پسر بچه نوجوونی که فقط فهمیده بود علاقه به چیزایی که بقیه همکلاسیهای پسرش دارن، نداره و مجبور شده بود به تنها آدم به ظاهر امن زندگیش، پناه بیاره. کجای مسیر رو اشتباه کرده بود؟
جونگکوک: تو رو... خدااا... آخ
وسط نالههاش هق میزد و گریه میکرد.
گونگیو که دکمههای پیراهنش تا نیمه باز بود، عرق پیشونی و گردنش رو میشد توی همون تاریکی هم دید، با لحن کوبندهای گفت: میخوای تمومش کنم؟ میخوای... بری... سراغ .... زنا...؟
جونگکوک: ن...نه... آخخخ...
گونگیو: فردا ... صبح... یادت میره...درد بدی رو توی پایینتنه و شکمش پیچید و با حس سرما و خیسی عجیبی روی صورتش، چشماش رو باز کرد. بعد از اون خواب مزخرف که بخشی از خاطراتش بود، سخت میتونست بفهمه کجاست و آخرین بار چرا اونجا رفته.
یونگی: اینکه هر سری تو رو خوابیده روی مبل خونهی دوست دخترم میبینم، خیلی رو اعصابه
نصف منظور یونگی رو نفهمید. گنگ پلک زد و از درد و خستگی دوباره چشماش رو بست. دستش که هنوز زیر پالتو بود رو به عضوش رسوند؛ نه تحریک شده بود و نه خبری از خیسی بود. تنها اثر اون خواب لعنتی، درد طاقتفرسای کمر و لگن و خستگی زیادی بود که توی بندبند وجودش حس میکرد. بدون اینکه فکر کنه چرا دستمال خیس روی پیشونیشه و صداهای مبهم اطرافش برای چیه، به امید داشتن یه خواب راحتتر، دوباره خوابید.
-کجا میری؟
ناری که مشغول پوشیدن کاپشن مشکی روی لباسش بود، با شنیدن سوال یونگی برگشت و با لحنی معمولیتر از دوست پسرش جواب داد: سرکار
یونگی: الان؟! نگفته بودی کار پیدا کردی
ناری: وقت نشد که بگم. این مدت هم مرخصی گرفتم که به بقیه برسمو بدون اینکه تمایلی به ادامه مکالمه داشته باشه، از اتاق مشترکشون بیرون رفت. چند قدم به پذیرایی نذاشته بود که دستش از پشت کشیده شد.
یونگی: ازت پرسیدم کجا
ناری: منم بهت گفتم سرکار
یونگی: چه کاری؟میدونست بحث کردن و با غر جواب یونگی رو دادن، فقط شرایط رو بدتر میکنه. چند ثانیه مکث کرد و ترجیح داد جوابی که پسر روبهروش دنبالش میگرده رو بهش بده
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...