فلش بک
ده روز از بستری شدنش توی بیمارستان میگذشت؛ حداقل اینطور بهش گفته بودن. یک هفته بود از مرد خبری نداشت و توی سکوت و بیخبری رها شده بود. هر روز چند بار یکی از محافظای دم در داخل میاومد و ازش میپرسید به چیزی نیاز داره یا نه. غیر از اون محافظا و پرستارا کسی رو توی این مدت ندید. اجازه نداشت از اون طبقهی بیمارستان بیرون بره و احتمالا این دستور رئیس کیم بود. تنها شانسش پنجرهای بود که به بیرون باز میشد و هوای سرد میتونست حالش رو کمی جا بیاره. ولی این روند زیاد طول نکشید.دکتر دیروز گفته بود امروز میتونست مرخص بشه و این اضطرابش رو بیشتر کرد؛ حالا باید بعد از بیرون رفتن از بیمارستان چه تصمیمی میگرفت؟ برمیگشت عمارت جئون یا خونهی خودشون رو انتخاب میکرد؟ حرف نزدن با تهیونگ باعث شده بود توی فضای مهآلود ذهنش غرق بشه. قلبش به مرد اطمینان داشت اما ذهن مسموم و ترومازدهش، تیکههای پازل رو به زشتترین و بیرحمترین شکل کنار هم چیده بود.
پشت به در، روی تخت نشسته و پاهاش رو آویزون کرده بود. وسط تناقضات ذهنیش، در باز شد.- از لباسا راضی نبودید که هنوز آماده نشدید؟
بعد از ده روز صدای جدیدی شنید، برگشت و با دیدن منشی جانگ کمی از اخم پیشونیش باز شد. یعنی قرار بود تهیونگ رو هم ببینه؟
جونگکوک: جانگ؟
منشی جانگ: جانگ خالی؟ حتی اسمم نمیگید؟
بستهای که دستش بود رو روی میز روبهروی تخت گذاشت. پالتوش رو در آورد و روی پشتی صندلی انداخت.
منشی جانگ: نیاز به کمک دارید؟
جونگکوک: نه ولی تو چرا اومدی؟
منشی جانگ: معذبکنندهس؟ گفتم شاید با محافظا راحت نباشید
جونگکوک: نه یعنی ... تهیونگ...
منشی جانگ تخت رو دور زد و از کمد دیواری، چوب لباسی کاوردار رو درآورد. همونطور که زیپ کاور رو باز میکرد گفت: تا جایی که یادمه، از دیدنش راضی نبودید.
جونگکوک: این مسئله بین خودمونه
سرش رو بالا آورد، جدیت پسر توی این مورد واقعا خندهدار بود.
منشی جانگ: منم علاقهای به دخالت در روابط عاشقانه شما نداشتم اما دستور گرفتم نقش جایگزین رئیس رو برای امروز بازی کنم. پس بهتره شما هم لباستون رو بپوشید و به ادامه این بازی کمک کنید
یه وقتا فکر میکرد زبون منشی جانگ به مراتب گزندهتر از تهیونگه. هوسوک این همه جدیت رو از کجا میآورد؟ تهیونگ این مرد رو از کجا پیدا کرده بود که اینقدر سر جای درستی وایساده بود؟
جونگکوک: تا تهیونگ نیاد جایی نمیرم
منشی جانگ: به اینجا علاقهمند شدید یا دعوای ناتموم دارید؟
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...