S2/Part 45: save me

614 95 53
                                    

خسته بود؛ سردرد بهش امون نمی‌داد و بوی خون و دود هنوز توی دماغش بود. به هیچ کدوم از نگاه‌های معنی‌دار بقیه و پچ‌پچ‌هایی که توی اون راهروی‌ خیلی خلوت می‌شنید، اهمیت نداد و تمام توانش رو توی پاهاش گذاشت تا آخرین قدم‌هاش رو هم بتونه با صلابت برداره.

بدون توجه به بادیگاردای دم در، در‌ کشویی اتاق رو‌ باز کرد و سمت تخت رفت. نور اتاق کم بود ولی همه‌ی اطرافش رو با دقت نگاه کرد. قبل از دیدن چهره‌ی پسر، سراغ پرونده‌ی آویزون کنار تخت  رفت و با دقت نگاهش کرد. ترومای سوء قصدش بعد از اتفاقات سه روز قبل، به قدری بیشتر شده بود که روز اول هر دارویی رو قبل از تزریق به جونگکوک، اول باید روی خودش امتحان می‌کردن تا مطمئن بشه مشکلی وجود نداره. میدونست حتی پیشمرگ جونگکوک شدن هم راه قطعی محافظت ازش نیست. از اینکه نمیتونست هیچ راه مطمئن و امنی رو پیدا کنه، دیوونه شده بود. داشت تبدیل به یه آدم پارانویید می‌شد؛ اونم نه برای خودش... این همه چی رو سخت‌تر‌ می‌کرد.

پرونده رو‌ کامل‌ خوند، نباید توی اون چند ساعتی که نبود چیزی از دستش در می‌رفت. وقتی ذره‌ی کمی از نگرانیش‌ بابت شرایط برطرف شد، بالاخره تونست کنار تخت بشینه و به چشمای بسته‌ی پسر نگاه کنه.

تهیونگ: نمی‌دونم از اینکه هنوز بیدار نشدی، خوشحال باشم یا ناراحت. میخوام خودم اولین نفری باشم که چشمات رو می‌بینه ولی اینکه هنوز به هوش میومدی، قلبم رو به درد میاره.

صدای بم و گرفته‌ش، حاصل ترکیبی‌ از خستگی، مصرف بیش از حد سیگار و بغض توی گلوش بود.

به رد‌ کبودی دور چشمای جونگکوک نگاه کرد؛ هنوز اثرات خفگی و کبودی‌ها رو روی صورتش به خاطر نرسیدن اکسیژن تو مدت زمان زیاد رو می‌تونست ببینه. کبودیای‌ دور لبش حتی از زیر ماسک اکسیژن هم معلوم بودن.

تهیونگ: میدونی چی باعث میشه بیشتر از خودم متنفر بشم؟ اینکه من‌ حرومزاده هم باهات این کار رو‌ کردم...

اون هم این کار رو کرده بود؛ اون شب رو که برای اولین بار جونگکوک پا به خونه‌ش گذاشته بود و فکر می‌کرد با اغوا کردن تهیونگ می‌تونه جایی تو زندگیش باز کنه رو کامل یادش بود.

تهیونگ: تو همیشه توی قلبم جا داشتی اما میدونی چی الان تغییر کرده؟ الان توی کل وجودمی. ازم‌ پرسیدی یه نفر اگه خودش رو دوست نداشته باشه چطوری می‌تونه بقیه رو‌ دوست داشته باشه. ساده‌س الماس من... خیلی ساده‌س؛ من تمام عشقی که خودم رو مستحقش نمی‌بینم، به تویی میدم که عزیزترینمی... من اینجوری میتونم عاشق‌ترین باشم و تو لایق‌ترین

نمیتونست تشخیص بده اشک روی گونه‌ش، به خاطر گرد‌ و غباریه که هنوز تو چشماش بود یا واقعا داشت گریه می‌کرد. با پشت دست صورتش رو پاک کرد و بلند شد. پمادی که توی کشوی کناری بود رو برداشت و گوشه‌ای از تخت نشست. تمام بندای لباس بیمارستان جونگکوک از‌ پشت باز بود؛ از یقه‌ی لباس گرفت و‌ کمی پایین کشید. نشمرده بود چند بار رد لگد محکمی که به سینه‌ی پسر خورده رو دیده اما هیچ وقت توی اون چند روز نتونست بهش عادت کنه. این بار هم بغض‌ و عصبانیتش‌ از اون کبودی و قرمزی بزرگ وسط سینه‌ش بیشتر شد.

yukaiWhere stories live. Discover now