توی ماشین سکوت سنگینی بینشون بود. بعد از دو روز کامل موندن توی ویلا بالاخره بادیگاردای رئیس کیم تونستن امنیت جادهای که به شهر میرسید رو تامین کنن و حال مریضا اونقدری بهتر شده بود که بتونن راه رو تحمل کنن.
هر از چند گاهی موتورسوارای گارد بین اون دوتا ماشین رد میشدن و بهشون یادآوری میکردن که حواسشون به همه چی هست. جونگکوک و تهیونگ توی یه ماشین و یونگی، ناری و جیمین توی ماشین دوم؛ تقسیمبندی نهچندان عجیبی که بدون قرار قبلی انجام شده بود.چیزی تا شهر نمونده بود که تهیونگ با یونگی تماس گرفت و روی اسپیکر ماشین گذاشت.
یونگی: بله؟
تهیونگ: بذار رو اسپیکر
یونگی: نمیشه، خوابیدن
تهیونگ: خوابیدن یا خوابیده؟
یونگی با شنیدن این جمله، تلفن رو قطع کرد.حرف تهیونگ مهم بود؛ دوباره بهش زنگ زد.
تهیونگ: کار واجب با هر سه تاتون دارم
یونگی: بگو، میشنونتهیونگ: با همتونم؛ خونههاتون دیگه امن نیست. با افتضاح دادگاه دیروز هم که همه چیو از دست دادن، سراغ همتون برای تلافی میان، مخصوصا تو جیمین.
جیمین: ممنون از پیشگوییت ارباب
صدای جیمین هنوزم ضعیف و کم انرژی اما بُرنده بود.
تهیونگ: سه تا واحد از برج مسکونی شرکت گفتم آماده کنن که بریم اونجا. فعلا بهتره همه با هم باشیم و اونجا بهترین گزینهس چون امنیت اون برج رو هم بیشتر کردم. برای همین مستقیما دنبال من بیاید و مسیر دیگهای نرید.
ناری: من نمیام
تهیونگ: نظر نپرسیدماین بار تهیونگ بود که تلفن رو قطع کرد.
جونگکوک: گفتی همه با هم باشیم؟ تو هم میای؟
تهیونگ: یه واحد من و تو، یه واحد یونگی و ناری، یه واحد جیمین. همه توی یه طبقهسکوت معنادار جونگکوک، برای تهیونگ خوشایند نبود.
تهیونگ: چیه، زندگی کردن با منو دوست نداری؟
سکوت جونگکوک ادامه پیدا کرد، اونقدری که حتی تهیونگ هم دیگه دلیلی برای حرف زدن نداشت. اما بالاخره جونگکوک به حرف اومد.
جونگکوک: لاین آزمایش چیه؟
تهیونگ: چرا گیر دادی به دونستنش؟جونگکوک: یادت رفته برای چی اومدم و این همه خطر کردم؟ چیزی که بابتش دعواست، حتما مهمه
تهیونگ: بعدا میگم
جونگکوک: بعدا نه. همیشه میگی بعدا. همین الان
تهیونگ: الان وقتش نیست
جونگکوک: وقتشه، همین الان وقتشهصدای جونگکوک برخلاف تهیونگ بالا رفته بود و این اصلا نشونه خوبی نبود. دستش رو روی دستگیره در گذاشت؛ با وجود این اینکه در قفل بود اما تهیونگ از هر حرکت هیجانی جونگکوک میترسید. چارهای جز حرف زدن نداشت
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...