s2 / part 35: far but not separated

842 105 10
                                    


«جسد نیمه سوخته دختری جوان که از هفته گذشته ناپدید شده بود، این بار در یکی از مراکز تفکیک زباله شهر پیدا شد. پلیس اعلام کرده میزان سوختگی به حدی بوده که همچنان قادر به تشخیص دلیل اصلی مرگ و جزئیات بیشتری نیست اما برخی از زخم‌های یافت شده روی جسد نشان از خونریزی شدید این دختر جوان دارند. طی یک سال گذشته، قتل‌هایی مشابه با جنایات چند سال رخ داده که مردم شهر را نگران کرده است. آیا سایه سیاه گوست به شهر بازگشته؟‌ خبرنگار KBC گزارش می‌کند...»

صدای رادیوی ماشین رو کم کرد؛ با همون نگاه جدی و بدون حس، به رانندگیش ادامه داد و هیچ کدوم از کلماتی که شنید نتونستن اون رو لحظه‌ای از افکارش بیرون کنن. هوای شهر کمی مه‌آلود بود و مردم رو می‌تونست ببینه که تلاش دارن تا سر و صورتشون رو با شالگردن بپوشونن. هنوز ترافیک خیابون اصلی شروع نشده بود اما می‌تونست تصور کنه دو ساعت دیگه، نمیتونه با این سرعت مسیر رو طی کنه.

بالاخره به کوچه مد نظرش رسید؛ کوچه‌ای که شیب سربالاییش زیاد تند نبود و غیر از در خونه باغ انتهایی، در ورودی دیگه‌ای دیده نمی‌شد. ماشین رو روبه‌روی در نگه داشت، حتی سرش رو هم نکرد تا دوربین مداربسته‌ی دم در، چهره‌ش رو واضح‌تر بگیره‌. چند ثانیه طول کشید اما بالاخره در باز و وارد باغ عمارت شد.

احترامی که صغیر و کبیر بهش می‌ذاشتن، می‌دونست از صدقه‌سر چه کسیه، اما حتی اگر نمیدونست یا کسی مانعش می‌شد هم براش مهم نبود؛ جونگکوک‌ خیز بلندش برای گرفتن تاج و تخت رو از خیلی وقت پیش برداشته بود.

ورودی عمارت جئون برخلاف عمارت کیم، پله زیادی نداشت. از همون چند تا هم با طمانینه بالا رفت و بی‌توجه به خدمتکاری که در رو براش با احترام باز کرده بود، وارد سالن اصلی شد. هیچ‌چیزی تغییر نکرده بود؛ نسبت ده سال قبل چیزی توی عمارت سرمازده عوض نشده بود. رنگ مردگی روی تمام نماهای مرمری دیده می‌شد، زرق و برق لوسترها هم نتونسته بودن از تاریکی اونجا کم کنن.

مثل تمام مدت، میدونست از چه مسیری باید بره تا به مقصدش برسه. یک طبقه بالا رفت و پس از زدن چند تقه، اولین در رو باز کرد.

- من بهت گفتم بیای تو عوضی؟

دادی که شنید، اون رو متعجب نکرد

جونگکوک‌: برای ناراضی بودن زیادی با اعتماد به نفس نیستی؟

مردی که توی تاریکی رو به پنجره‌های پوشونده شده با پرده نشسته بود، با شنیدن صدای جونگکوک متعجب برگشت

- ج... جونگکوک‌؟

جونگکوک‌: واقعا؟ فقط صدام برای شناختنم کافی بود؟
کلماتش رو با سردترین و بی‌تفاوت‌ترین لحن به مردی که تلاش می‌کرد با دست و پاهای لرزون بایسته، پرتاب می‌کرد.

- ت... تو برگشتی؟!

جونگکوک‌: به زندگی؟ متاسفم، جوری مُردم که دیگه نمی‌تونم هیچ‌وقت برگردم

yukaiWhere stories live. Discover now