زندگی همیشه توی موقعیتهای عجیبی قرارش میداد؛ موقعیتهایی که مجبورش میکردن یه وقتایی زیر قول و قراراش با خودش بزنه و کارایی رو انجام بده که دیگه نمیخواست بهشون برگرده. مثل الان که روبهروی اون کازینوی بزرگ و مجلل وایساده بود و برای رفتن تو این پا و اون پا میکرد.
کازینوی دو طبقهی فلت اما وسیعی که از سر خیابون شروع شده بود و در ورودیش ، سر نبش بود. روی دو طبقه، گنبد نه چندان بزرگ نقرهای بود که آینهکاریهاش باعث میشد حتی تو کمترین نور برق بزنن و از فاصلهی دور دیده بشن. حتی از بیرون هم میتونست حس خفقان حاکم پشت شیشه های دودی اون ساختمون رو حس کنه. ولی چارهای نداشت؛ باید قبل از رسیدن به درجهی استیصال، یه کاری میکرد.بالاخره از چند پلهی ورودی بالا رفت، از در گرد متحرک رد شد و کارتی از توی کیف دستیش درآورد و سمت دو بادیگارد گرفت. سر و وضعش با درجهی کارتی که توی دستش بود، همخونی کامل داشت اما چرا تنها و بدون حداقل همراه اومده بود؟ اونم این ساعت از روز؟
یکی از مأمورا کارتش رو به سمت پیشخوانی که کمی عقبتر از در ورودی بود، برد تا از هویتش مطمئن بشه. زیاد طول نکشید تا مامور با احترام بیشتری برگرده و بهش اجازه ورود بده. کارت رو به دستگاه گیت ورودی زد و بعد از باز شدن در شیشهای وارد راهروی اصلی شد.
نیاز به راهنمایی نداشت؛ میدونست باید کجا بره. برای همین بیتفاوت نسبت به کارکنان و تقاضاشون برای خوشآمدگویی، از سالنهای تو در تو رد شد. این بین حتی تعدادی میشناختنش و با دیدنش متعجب و با احترام بیشتری باهاش برخورد میکردن.
بالاخره به راهروی پشت رسید و از پلهها بالا رفت. بالاخره تونست صدای پاشنههای کفشش که به پلههای چوبی میخوردن رو بشنوه؛ این صدا اعتماد به نفسی که نیاز داشت رو بهش میداد. اصلا برای همین صدا آسانسور مخفی که درش زیر رمپ پلهها بود رو ول کرده بود.
به طبقه دوم که رسید، در منبتکاری شدهای که فقط با کارت توی دستش باز میشد رو باز کرد و وارد سالن شد. انتهای سالن زنی پشت میز نشسته بود که با دیدنش، متعجب از جاش بلند شد
منشی: خانم...
ناری: امروز باید دفتر باشه، درسته؟
منشی: بله هستن ولی...
ناری: ولی؟
منشی: اطلاع ندادن شما تشریف میارید
ناری: چون خودشون هم اطلاع نداشتنو بدون توجه به زن، دری که سمت راستش بود رو باز کرد، داخل شد و بدون تعلل در رو بست.
بوی عطر دودی و سرد تام فورد که رایحهای چوب و جنگل داشت کنار تندی سیگار برگی که توی زیرسیگاری مشغول سوختن بود، کل سرش رو پر کرد. بعد از یکسال و نیم هیچ چیزی تغییر نکرده بود.
رو به یکی از شیشههای قدی و پشت به در، مرد قد بلند و چهارشونهای وایساده بود که داشت تمام از توانش رو برای تظاهر کردن به بیخیالی استفاده میکرد.- هشت دقیقه و نوزده ثانیه طول کشید تا تصمیم بگیری یک قدم برداری
ناری: خوبه. حداقل انتظار نداری باور کنم که منتظرم نبودی
هنوز پشت به ناری وایساده بود
- بخوام صادق باشم، آخرین چیزی که فکر میکردم امروز تو برنامهم باشه، دیدن تو بود
YOU ARE READING
yukai
أدب الهواةقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...