Part 19: I can die for you

1.2K 147 16
                                    

جونگکوک‌: هر کدوم از ما بچگی سختی داشتیم، اونقدری که حتی بزرگسالیمون هم آیینه اون موقع‌ها شده. کابوسی که کابوس نیست، فقط چون نمی‌دونیم اسمش رو چی بذاریم، به این حال خرابمون می‌گیم کابوس... اوضاع برای من موقعی سخت شد که مادرم رو کشتن و پای یکی دیگه به اتاق خواب بابام باز شد. اما برای ناری همیشه همه چیز سخت بود؛ از همون اول. مادری که ازشون متنفر بود و پدری که هیچ وقت نمیشد روش حساب کرد...

تهیونگ سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، با چشمای بسته پرسید: چرا اینا رو به من میگی؟

برعکس تهیونگ، سر جونگکوک‌ پایین بود. انگار غم روی دوشش، زیاد سنگینی می‌کرد. همین حال هم باعث شده بود تهیونگ علیرغم میل باطنیش، کنار جونگکوک‌ بمونه.

جونگکوک‌: روز اولی که برگشتم، خنده رو توی چشماش دیدم. اما دوباره اون خنده رفته، من اون خنده رو کشتم

تهیونگ: تقصیر تو نیست

جونگکوک‌: هست. من اگه نمی‌اومدم هیچ وقت سراغم نمی‌اومدی، هیچ وقت معلوم نمی‌شد یونگی کیه، هیچ کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد و همه به زندگی شیرین قبلشون ادامه می‌دادن

تهیونگ: کی رو دیدی که خواب خوبش تا ابد موندگار بمونه الماس؟

جونگکوک‌ بالاخره سرش رو بالا آورد و تهیونگی رو دید که نگاهش می‌کرد.

جونگکوک‌: ولی من خیلی زود از خواب بیدارش کردم. باید بیشتر می‌خوابید، خیلی خسته بود.

چشمای گرد و سیاه جونگکوک‌ همیشه به خاطر بلوری بودن و شفافیت زیاد می‌درخشیدن. جوری که حتی اگر بغض هم میکرد هم کسی فرقش رو نمی‌فهمید. ولی تهیونگ هر کسی نبود؛ اشک لب پرتگاه چشماش رو داشت نفس می‌کشید.

دستش رو دور شونه‌ی جونگکوک‌ انداخت و سرش رو روی کتف خودش گذاشت. از اول درست فهمیده بود؛ جونگکوک‌ همون پسر بچه پونزده ساله‌ای بود که به یه بغل صادقانه نیاز داشت و فقط الکی قد بلند کرده بود.
جونگکوک‌ سکوت چند دقیقه‌ایشون رو شکست

جونگکوک‌: هنوزم باهات قهرم
تهیونگ: می‌دونم

جونگکوک‌: اینکه ازت نمی‌ترسم به خاطر این نیست که منم هیولام. بقیه رو ببین، اونا هم هیولان ولی ازت می‌ترسن

تهیونگ شروع به نوازش کردن سر پسرش کرد.

تهیونگ: چرا نمی‌ترسی؟
جونگکوک‌: چون یه جایی ته قلبم باور داره دوستم داری
تهیونگ: پس چرا باهام ناسازگاری؟
جونگکوک‌: چون مطمئنم تو هم باورم رو می‌شکنی.

باید دوباره می‌گفت بهش اعتماد کنه و نترسه؟ نه... این بار سکوت رو ترجیح داد. زمان، زمان حرف زدن جونگکوک‌ بود.

-حالش چطوره؟

تهیونگ سرش رو برگردوند و یونگی رو دید که با لباسای جراحی که وقت برای عوض کردنشون پیدا نکرده، به سمتشون اومده بود ٫

yukaiWhere stories live. Discover now