فلش بکچند وقت بود که بالاخره میتونست از دفتر شخصیش توی عمارت استفاده کنه؛ دلش میخواست از اون ساختمون نفرینی بیرون میزد ولی فعلا شرایط این رو نداشت که نیروی امنیتی برای چند تا جا بذاره و حواسش به همه چی باشه. از طرفی اوضاع حساب کتابای جئون اصلا خوب نبود و اگر قراردادای قبلی با کیم نبود، اون مدت کار سودآور خاصی انجام نداده بودن؛ حالا هم که بار تهیونگ از بین رفته بود و باید خودش رو برای کمک مالی بهش آماده میکرد.
با اون بازسازی سنگین عمارت، در اصل چیزی که توی رویاش بود رو ساخت. اگر جای دیگهای میرفت، براش هزینه کمتری داشت ولی یه چیزی جونگکوک رو سمت اون ویرونهها کشونده بود. چیزی که انگار در گوشش میگفت: حالا دیگه ارباب تویی. نیاز به فرار نیست.
نکته اصلی ارباب بودن همینه؛ تک تک آجرها رو خراب کنی و روی خرابهها محکم بایستی. جونگکوک با دل و جون داشت تلاش میکرد تا هیچ چیزی دلیل سقوطش نشه؛ باید تبدیل به یه پارتنر قابل اعتماد برای تهیونگ تبدیل میشد. در اصل برای همین هم یک سال مرد رو ترک کرد و رفت... باید اول از همه خودش رو از نو میساخت.مثل تمام اون چند روز، پشت میزش به برگههای سفید کاغذ زل زده بود که صدای در رد نگاهش رو گرفت. از توی مانیتور کنار میز، کسی که پشت در بود رو دید و بعد با زدن دکمه، در رو باز کرد.
-رئیس کسی برای دیدن شما اومده
دختری که تا چند وقت پیش لباس پیشخدمت تنش داشت، حالا کت و شلوار رسمی پوشیده بود. انگار جونگکوک هم تونست بالاخره منشی خودش رو پیدا کنه.
جونگکوک: هر سری باید بپرسم کی تا بگی کیه ماریا؟
دست خودش نبود اما میدونست جدیت و بد خلقیش ربطی به اون عمارت نداره. انگار فقط بلد بود جلوی تهیونگ اعصاب آرومی داشته باشه.
ماریا: عذر میخوام رئیس ولی گفتن بهتون بگم صاحب شکوفههای گیلاس اومده. نمیدونستم چطوری معرفیش کنم بهتون.
جونگکوک تلاش میکرد خودش رو با برگهها سرگرم نشون بده که با شنیدن این جمله، برق تندی توی کمرش افتاد. سرش رو بالا آورد و با چشمای درشت منشیش رو نگاه کرد. قبل از بلند شدن از جاش، چند نفس عمیق کشید. برای هر چیزی آماده بود جز اون؛ حتی برای دیدن گونگیو هم بارها توی ذهنش با سناریوهای مختلف تمرین کرده بود. ولی برای اون لحظه نه؛ هیچ ایدهای نداشت و توی اون چند روز تلاش میکرد تا یادش بره یه پردهی مهم از گذشتهش برداشته شده.
جونگکوک: بگو بیاد
پشت به در وایساده بود و سعی میکرد از خودش بپرسه کار درست چیه؛ باید خونسرد و عادی نشون میداد؟! مگه میشد به روی خودش نیاره چطوری بیشتر از یکسال با عذاب وجدان مردن ناری زندگی کرده بود؟!
YOU ARE READING
yukai
Fanficقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...