ناری روی تخت خواب خودش دراز کشیده بود؛ تمام اصرارهاش برای اینکه جونگکوک به جای خوابیدن روی مبل کنار خودش روی اون تخت دو نفره بخوابه، اثر نکرده بود. چراغا خاموش بودن اما نمیتونست مغزش رو خاموش کنه و بخوابه.
ناری: بیداری؟
جونگکوک: فعلا
ناری: راست گفتی؟
جونگکوک: چیو؟ناری: حرفایی که سر شام به یونگی گفتی. اینکه وکالت خوندن تو آمریکا رو ول کردی و رفتی ایتالیا گارسون شدی
جونگکوک: ناامید شدی ازم؟ناری: نه، از اینکه این همه تغییر کردی متعجب شدم
جونگکوک: بیشتر توضیح میدی یا بخوابم؟ناری نیم خیز شد و نشست: با ول کردن درست میدونستی داری خشم بابات رو به جون میخری ولی این کار رو کردی. رفتی ایتالیا و بدون اینکه از بابات پول بگیری، زندگیت رو از صفر ساختی. این محکم بودن چیزی بود که سالها ازت منتظرش بودم ولی آخر سر تنهایی بهش رسیدی. حالا برام سواله، چرا برگشتی؟
جونگکوک که خواب از سرش پریده بود هم بلند شد و روی مبل نشست. پشت به ناری، به مبل تکیه داد و سرش رو عقب برد و به سقف زل زد. بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
به هر چیزی که دنبالش بودم، تو ایتالیا و آمریکا رسیدم. یه روز با خودم گفتم اگر قراره با کار نیمه وقت و ورزش کردن و خوش گذرونی و بدون فکر کردن به گذشته زندگی کنم، ترجیح میدم برگردم با همزبونای خودم، تو شهر خودم این کارو کنم.
ناری: مطمئنی فقط همینه؟جونگکوک: ازم انتظار داشتی بگم برای انتقام برگشتم؟
ناره: نه ولی همزبون بودن و اینجور چیزا توی زندگی آدمایی شبیه من و تو، اونقدر مهم نیست که به خاطرش حاضر باشیم تمام رنج فرار کردن رو فراموش کنیمجونگکوک فهمیده بود بیشتر از این نمیتونه به مخفیکاری ادامه بده. بعد از مکث کوتاهی گفت: فکر کن علاوه بر اینا، دنبال یه جواب هم اومدم
ناری: امیدوارم جواب سوالت، سرت رو بر باد نده
ناری به چیزی که میخواست رسیده بود، دیگه بیدار موندن دلیلی نداشت. دوباره دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید. جونگکوک که فهمید ناری قصد خوابیدن داره، برگشت و نگاهش کرد و با غر گفت: فقط میخواستی خواب رو از سر من بپرونی؟ناری: فقط میخواستم دوباره از خودت بپرسی ارزشش رو داره یا نه. الآنم بگیر بخواب و پتو رو خوب روی خودت بکش. سئول هنوزم شباش سرده
ای کاش به خواب رفتن اونقدری راحت بود که با لحن دستوری ناری انجام میشد؛ برای کسی که حتی با فرار جسمش، روحش توی تاریکی قبل بود، یه خواب آروم تبدیل شده بود به آرزو. حالا هم که ناری تمام افکار و ترسهاش رو بهش برگردونده بود، فهمید امشب قرار نیست حتی بتونه کابوس ببینه. همونطوری رو مبل نشست و به خودخوریهای همیشگیش ادامه داد.
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...