part 2: He is back

2.5K 300 13
                                    

هوا تاریک شده بود و جونگکوک خیابونا رو با دقت و همزمان به مرور خاطرات نگاه می کرد؛ تابستونی که رو به پاییز می‌رفت و شبی که دیگه گرم نبود و مردم رو مهمون بادهای خنکش میکرد. جونگکوک‌ هنوز هم سئول رو همینطوری به یاد داشت و انگار چیزی تغییر نکرده بود. میون رفع دلتنگیش با شهر، گفت: منو نزدیک یه هتل وسط شهر پیاده کن. میخوام به همه جا نزدیک باشه.
ناری با عصبانیت و تعجب پرسید: چی؟! هتل؟! من این همه راه نیومدم و خرجت نکردم که شب تو هتل بمونی
جونگکوک‌ با خنده گفت: خرجم کردی! منظورت همون یه کاسه رامیونه که نذاشتی توش تخم مرغ بزنه گفتی لازم نیست؟!
ناری: حالا هر چی. هتل بی‌هتل
جونگکوک‌ لحظه‌ای مشکوک شد و با جدیت پرسید: داری منو می‌بری خونمون؟
ناری: خوبه که هنوزم به اونجا میگی خونمون... مسیر خونتون این وریه؟! نگران نباش، آدمایی که خونشون این وره، فقط میتونن مستخدم خاندان تو باشن.
ناری بعد از مکثی کوتاه، لحن غمگین قبلی رو کنار زد و با لبخند کمرنگی گفت: چند ساله مستقل زندگی می‌کنم، یه خونه کوچیک یا بهتر بگم یه استودیو دارم که اگه با هم مهربون باشیم، میتونیم توش زندگی کنیم و بهش بگی خونمون.
جونگکوک‌ خندید: اون وقت دوست پسرت ببخشید همکارت ناراحت نمیشه با یه پسر غریبه زندگی کنی؟
ناری هم متقابلاً خندید و گفت: خیالت راحت باشه، تو زندگی من اون غریبه‌تر از توعه
جونگکوک‌: چطور؟ اتفاقی افتاده؟
ناری: نه فقط جفتمون رازایی داریم که ترجیح میدیم درباره‌ش حرفی نزنیم.
به جونگکوک‌ نگاه کرد و ادامه داد: ولی تو راز من نیستی که ندونه. آدمی هم نیست که خیلی واکنش نشون بده
جونگکوک‌: حالا اسمش چیه این آقای راز دار؟
لبخند ناری بزرگتر شد و دیگه افسوسی توی نگاهش نبود. جواب داد: امشب میاد ماشین رو ببره. خودت ازش بپرس
جونگکوک‌: دختر تو هنوزم مثل قبلی
و صدای خنده‌های بی‌دغدغه اون دو نفر، کل ماشین رو پر کرد. طولی نکشید تا قطره‌های ریز بارون، اونا رو متوجه خودش کنه.
ناری: وای نگاه کن... می‌دونی چند وقت بود بارون نیومده بود؟
جونگکوک‌ شیشه ماشین رو پایین‌تر کشید و سرش رو بیرون برد. چند لحظه بعد، زمانیکه شوق بارون از سر ناره بیرون رفته بود، با لحنی جدی پرسید:
ناری: به بابات گفتی داری بر می‌گردی ؟
رشته خوش‌حسی جونگکوک‌، پاره شد.
جونگکوک‌: نه
ناری : نمی خوای بگی ؟
جونگکوک‌: نه
لبخند، از روی صورت جونگکوک‌ کامل کنار رفته بود و روی دیگه‌ی سکه‌ی برگشتن رو داشت می‌دید. نمیدونست تا چه زمانی ولی میخواست تا ابد، نه فقط برگشتنش، بلکه وجود داشتنش رو هم از چشم همه مخفی نگه داره.

ناری رو به روی ساختمون قدیمی چند طبقه‌ای توقف کرد. جونگکوک‌ از توی ماشین نگاهی به ساختمون که زیر نور چراغ کوچه روشن شده بود، کرد. برای ورود به هر طبقه باید از راه پله‌های فلزی بیرون ساختمون استفاده می‌شد و از همین فاصله هم مشخص بود که چقدر راه‌پله‌ها، محکم نیستن. تنها خوبی محل زندگی ناری، کوچه‌ پهنی بود که تا ایستگاه اتوبوس سر خیابون، فاصله‌ی زیادی نداشت. ناری زودتر از جونگکوک‌ از ماشین پیاده شد. در صندوق عقب که تا نیمه باز شده بود رو کامل باز کرد و خم شد تا چمدون رو برداره. اما به قدری چمدون سنگین بود که نمیتونست کامل برش داره و سرش به در صندوق خورد.
ناری:آخ
جونگکوک‌: برو کنار خودم برش میدارم
ناری همونطوری که زیر بارون، سرش رو گرفته بود، برای جونگکوک‌ کنار رفت و منتظر شد تا چمدونش رو برداره.
جونگکوک‌: میخوای کل شب ماشین رو اینجا بذاری؟
ناری: نه یونگی میاد برش میداره
جونگکوک‌: پس اسمش یونگیه
ناری که تازه فهمیده بود چی گفته، دستش رو جلوی دهنش گرفت.
ناری: اه. لعنت به من
جونگکوک‌ همون‌طور که می‌خندید گفت: کدوم طبقه باید بریم؟
- دوم
صدای نفر سوم، اونا رو برگردوند. مردی که بالغ‌تر از اون دو بود، با چتر توی سایه بیرون اومد.
ناری: چقدر زود اومدی! چرا اینجا وایسادی؟ خب می‌رفتی بالا
ناری سکوت مقطعی بینشون رو شکست. نفر سوم جواب داد: نه همینجا خوب بود، هوا زیاد بد نیست
جلوتر اومد، چتر رو پایین گرفت و زیر نور کوچه، راحت‌تر دیده شد. دستش رو به سمت جونگکوک‌ که زیر بارون در حال خیس شدن بود، دراز کرد و ادامه داد:
یونگی، مین یونگی

yukaiWhere stories live. Discover now