به سختی هفتهای یکبار میتونست انرژیش رو جمع کنه و با تعداد زیادی آدم تو صلح سروکله بزنه. البته اگه صلح رو چیزی شبیه سکوت ممتد، مواخذه کردن، اخراج و تنبیه کارکنا درنظر بگیریم. همین که کسی نمیمرد کافی بود ولی خیلی وقتا آدما نمیفهمن با کی مواجه شدن و باید چقدر توی انتخاب کلماتشون دقیق و محتاط باشن.اگر میخواست بتونه همچنان بیدردسر و با قدرت زندگی کنه و کسی به پروپاش نپیچه، مجبور بود نه فقط بیمارستان، بلکه قدرت صندلی مین رو توی مجمع همچنان نگه داره. برای همین هفتهای یکبار به بیمارستان و دوبار به انبارهاشون سر میزد تا کسی از نبودنش سواستفاده نکنه.
بالاخره کاراش تموم شد و آخرین برگههایی که باید میخوند رو توی پوشهی کاغذی روی میز گذاشت. به قصد ترک کردن محل کارش بلند شد اما زنگ تلفن روی میزش، متوقفش کرد.
یونگی: بله
منشی: عذرخواهی میکنم رئیس اما یه آقایی اومدن و میگن کار واجب با شما دارن
یونگی: بگو هفته بعد بیاد
منشی: نه از کارکنان نیستن. میگن دوست قدیمی شما هستن
ذهنش پیش کیم تهیونگ رفت. کیمیتونست اینقدر گستاخ باشه که ساعتای آخر روز، بیاد و خودش رو اینجوری معرفی کنه
یونگی: بگو بره همون قبرستونی که بوده
لحن خونسرد و زبون تلخش، کمی تضاد با هم داشتن. لزوما این جمله رو باید کسی میگفت که عصبانیت زیادی داره اما یونگی یکسال بود تمام کاراش رو بدون هیچ حسی انجام میداد. حداقل اینطوری وانمود میکرد که چیزی براش مهم نیست.
دختر منشی سعی میکرد به جای رئیسش مبادی آداب باشه، با لحن محتاطی گفت: پس به جناب گونگیو میگم شما در حال حاضر سرتون شلوغه
چی؟ مگه قرار نبود تهیونگ باشه؟ این مرد اینجا چیکار میکرد؟
یونگی: بگو بیاد تو
این دیدار قطعا به خاطر دلتنگی نبود و یونگی امید داشت پاش به هیچ قضیهای باز نشه.
بعد از مدت کوتاهی، مرد وارد اتاقش شد و روبهروی مین یونگی که هنوز سرپا بود، ایستادگونگیو: خیلی از دیدارت گذشته دکتر
یونگی: باید اعتراف کنم از دیدنت متعجب شدم تاجر
اون هم با لقب کاریش مرد روبهروش رو صدا زد. گونگیو منتظر اجازه نموند و روی مبل چرمی روبهروی میز نشست
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...