Part 27: you are beautiful

1K 133 30
                                    


فلش بک

لعنت به اون رسم مسخره. از هر چیزی که اون رو مجبور به انجام کاری کنه، متنفر بود؛ حتی اگه اون کار، موردعلاقه‌ترینش باشه. فقط وقتی پدرش درگیر مزخرف گفتن با بقیه می‌شد، می‌تونست با خیال راحت از جلوی چشمش گم بشه. اون شب هم فرصتی که آدما کاری به کارش نداشته باشن، کم براش پیش می‌اومد برای همین چند ثانیه زمان رو برای بیرون زدن از ساختمون عمارت و اون جشن بالماسکه‌ی هر ساله، غنیمت شمرد.
نمی‌تونست از محوطه به طور کامل خارج بشه، فقط باید ایمیلهمون اطراف پرسه میزد و تحمل می‌کرد تا بگذره.
زیاد به اون عمارت نیومده بود؛ در اصل انگار اولین باری بود که پا به اونجا می‌ذاشت و هیچ چیزی از دفعات قبلی که به اون عمارت اومده بود، به خاطر نداشت. فقط حس کنجکاویش تونست کمی از حوصله سر بر بودن اون شب رو کم کنه.

با قدم‌های آروم، به پشت عمارت رسید؛ باغی که غیر از آلاچیق حتی یک جوی آب کوچیک هم داشت. به خانواده جئون نمی‌اومد اینقدر رمانتیک باشن‌. درخت تنومندی که به نظر می‌رسید خیلی قدیمی باشه، نظرش رو جلب کرد. به قصد نشستن زیر درخت و لذت بردن از سکوتی که توی اون شب نایاب بود، قدم‌هاش رو به سمتش برداشت.

بی صدا روی زمین نشست و سرش رو از عقب به درخت تکیه داد. چون بیشتر دقت می‌کرد تونست صدای عجیبی از پشت درخت بشنوه یا تازه اون صدا ایجاد شده بود؟ دقیق‌تر گوش کرد؛ صدای هق‌هق ریزی که خوب می‌فهمه این گریه از درد جسمیه‌. تهیونگ بیست و سه ساله به لطف سبک زندگیش یا بهتر بگیم سرگرمی‌ای که برای خودش داشت، کامل می‌تونست فرق بین نت‌های گریه درد جسمی و روحی رو متوجه بشه‌. این کی بود که پشت سرش از درد به خودش توی سکوت می‌پیچید؟

با کمترین صدا از جاش بلند شد و درخت رو دور زد؛ پسر بچه نوجوونی رو دید که کنارش بطری مشروب نصفه بود و با تکه‌های شیشه گلسی که به نظر می‌رسید توی دستش خرد شده، محکم روی ساعد دستش خط می‌کشید. سر جاش وایساد تا ببینه بالاخره پسر حضورش رو متوجه میشه یا نه.
چند ثانیه گذشت، پسر کوچکتر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره نیم نگاهی به کفش‌های مردونه‌‌ی ایستاده روبه‌روش کرد و گفت: بالاخره اومدی گونگ‌یو هیونگ؟

اون پسر بچه‌ی مست کی بود که سراغ گونگ‌یو رو می‌گرفت؟
پسر ادامه داد: منصرفم نکن‌. حتی اگه نمی‌خوای، نگاهمم نکن هیونگ

تهیونگ چیزی نگفت. پسر نوجوون‌ مستی که داشت تلاش می‌کرد به خودش زخم جدی بزنه رو نمی‌شناخت. ولی از رنگ ماسکی که کنارش روی زمین افتاده بود، می‌تونست حدس بزنه اون کیه.

پسر: به پدر گفتم منو اتاق زنای مجمع اینقدر نفرسته. از زمان خوشم نمیاد. گفت توی حرومزاده از من نیستی. جلوی همه. گفت برم تو اتاقم بین بقیه نباشم. چشم کسی بهم نخوره

خم شد، انگشتاش رو روی دستش که تکه شیشه رو گرفته بود گذاشت و جاش رو دقیق روی شاهرگ دست پسر کوچکتر تنظیم کرد. پسر از تعجب و ترس سرش رو بالا آورد و بالاخره نگاهش کرد. مستی نمی‌داشت چیز زیادی بفهمه، تاریکی و ماسکی که مرد به صورتش هنوز داشت، به این نفهمی کمک می‌کرد.

yukaiWhere stories live. Discover now