S2/part 58: be warrior

426 65 30
                                    


آدمی نبود که استرس دست و‌ پاش رو زنجیر کنه یا همیشه نگران همه چیز باشه ولی اون روز نگران بود؛ نگران همه چی و همه کس. تا لحظه آخر امیدوار بود یه اتفاقی کار اون روزشون رو عقب بندازه یا حتی کنسل کنه ولی انگار همه چی بهتر از همیشه در حال جلو رفتن بود و این موضوع، ترسش رو چند برابر کرد.

مادرش می‌گفت وقتی همه چی رواله، بترس از سرنوشت؛ خوب یا بدش مهم نیست، مهم اینه همه چی یه جوری چیده شده که توی اون لحظه اونجا باشی و اون کار رو انجام بدی. وقتی همه چی رواله یعنی تصمیم تو اون موقع دیگه مهم نیست، تو فقط مهره‌ی شطرنجی هستی که نباید از دستور سرپیچی کنی.

تا جایی که تونست به محل قرارشون دیر رسید؛ کانترا آماده بودن و حتی ماشین نامجون رو هم میتونست ببینه.
یه تونل متروکه‌ی طویل؛ جاییکه بارای خالی شده از بیمارستان، اونجا به ماشینای اصلی رسیدن و قرار بود مستقیم‌ به مرز برن. ماشینش جایی نزدیک بقیه وایساد و  بالاخره پیاده شد.

نامجون: فکر کردم منصرف شدی

به سمت نامجون که سرپا بین ماشینا وایساده بود و دستکش چرمیش رو صاف می‌کرد، رفت.

منشی جانگ: بله منصرف شدم. شما از مسیر قطار برید

نامجون برگشت و‌ ابرو بالا انداخت.

نامجون: الان به من دستور دادی؟

منشی جانگ: من از مسیر اصلی برم، ریسک و تلفاتش کمتره

نامجون: هزار بار درباره‌ش حرف زدیم جانگ. من از مسیر اصلی میرم و تو با قطار.

منشی جانگ: ولی اونا منتظر شمان!

نامجون: میدونم. و منم منتظر اونام

لیون به سمت جمعیتی که تقریبا کارشون تموم شده بود، چرخید.

نامجون: آماده شید، راه می‌افتیم.

قبل از رفتن، برگشت و به هوسوکی که با چهره‌ی به شدت ناراضی نگاهش می‌کرد، سعی کرد لبخند دلگرم کننده‌ای بزنه.

نامجون: اول مواظب خودت باش، بعد بارهامون. کسی دنبالت نمیاد ولی اگه مشکلی پیدا کردی، بهم بگو.

بدون هیچ صبری سمت ماشینش که آماده بود، رفت. وایمیستاد و چی در ادامه می‌گفت؟ هیچی نداشت که به منشی جانگ بگه و بتونه از شدت عصبانیتش کم کنه. فقط باید زودتر این داستان مسخره رو تمومش می‌کرد.

دو کانتر عین هم، همراه با ماشین لیون و چند ماشین بادیگارد دیگه از تونل خارج شدن. حالا منشی جانگ مونده بود که باید بار اصلی رو از مسیر ریلی به دست جونگکوک می‌رسوند.
از اول هم نقشه همین بود؛ یه نفر با کانترای خالی از مسیر اصلی غربی و همیشگی میرفت که بقیه فکر کنن باید جلوی اون رو بگیرن. یکی دیگه هم بار اصلی رو از مسیر شرقی که طولانی‌تر بود و باید با قطار می‌رفتن رو می‌برد. اینجوری همه‌شون حواسا به مسیر غربی بود و تا می‌فهمیدن چه اتفاقی افتاده، بار جابه‌جا‌ شده بود.

yukaiWhere stories live. Discover now