بوی خاک نمخوردهای که از لای شیشهها میاومد بیدارش کرده بود؛ هرچند صدای بارونی که انگار بیپرده و مستقیم میشنید، براش حکم لالایی لذتبخش رو داشت اما بازم بیدار شد. به شوق دیدن دوبارهی پسر چشماش رو باز کرد و اون همونجا بود؛ پشت بهش خوابیده بود و تهیونگ با چرخوندن سرش، میتونست نفس کشیدن آروم جونگکوک رو با پس زمینهی قطرههای بارون روی شیشه ببینه. این همون بهشتی بود که شب قبل به خاطر تصورش میتونست بمیره. حالا داشت همون رویا رو زندگی میکرد؛ هیچ دلیلی برای بستن دوبارهی چشماش نداشت.دست زیر گردن پسر برد و اون رو سمت خودش کشید. از پشت، سینهی برهنهی خودش رو به کمر پسر چسبوند و سعی کرد لای موهاش نفس بکشه. هودی تن جونگکوک نمیذاشت تا روی شونهش بوسه بزنه ولی با چرخیدن نصفه نیمهش توی خواب، رگ گردنش دقیق زیر لب تهیونگ جا گرفت. تهیونگ سرش رو پایینتر برد؛ هر نبض کمجنبوجوشی که شاهرگ جونگکوک میزد، پوست گردنش به لب مرد میخورد. یعنی زندگی اینقدر سخاوتمند بود که میذاشت تهیونگ به همین راحتی با تمام سلولای وجودش احساس خوشبختی کنه؟!
مرد یه لبخند عمیق از ته دلش زد. گور بابای همه چی تا وقتی برای خوشبخت بودن فقط به جونگکوک توی آغوشش نیاز داشت. گردن پسر رو با صبر و حوصله بوسید و بدون عجله سمت گلوش رفت. اصلا دلش نمیخواست جونگکوک رو از خواب بیدار کنه ولی از طرف دیگه هم نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. داشت خوشبختیش رو غرق بوسه میکرد و دو دستی بهش چسبیده بود. حاضر بود همه چی رو توی زندگیش از دست بده و فقط جونگکوک و همون خونه براش بمونه. اصلا خونه هم نه، فقط جونگکوک. هیچی نباشه فقط اون باشه. مسخره بود، خیلی زیاد. ولی تهیونگ واقعا جونگکوک رو به اندازهی حس تنفری که به خودش داشت، دوست داشت؛ حتی بیشتر...
- همممم، اینجا ...
پسر سرش رو بالاتر گرفت و با همون حالت خواب و بیدار هودیش رو پایینتر کشید تا تهیونگ سراغ ترقوهش بره.
تهیونگ: اینجا یکی خوشش اومده، هوممم؟
درخواست جونگکوک رو اجابت کرد. بویید و بوسید و توی دلش چیزایی گفت که خودش نمیدونست اسمش قربون صدقه رفتنه.
جونگکوک چشماش رو باز کرد و به برق چشمای تهیونگ زل زد. با دیدن چشمای باز پسر، پشت پلکاش رو بوسید تا دوباره بسته بشن.
تهیونگ: خیلی زوده برای بیداری. تو رویا بمون
جونگکوک: پس تو هم توی رویای من بیا
صدای گرفته و خوابآلودش، بیشتر تحلیل میرفت و تهیونگ میدونست اگر کمی ادامه بده، جونگکوک خوابش میبره. سرش رو نوازش کرد تا این بار پسر روی شونهش بخوابه.
تهیونگ: هستم الماس. توی رویای تو، ما وسط یه جنگلیم. یه جای دور از همه. بارون میاد، بوی هیزم سوخته کل خونه رو برداشته. تو هم توی آغوش منی و از ثانیه به ثانیهی خوابت داری لذت میبری
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...