part 8: did you tell right?

1.8K 179 31
                                    

قبل از ورود به کافه، دوباره خودش و لباسش رو توی شیشه‌ی پنجره نگاه کرد. تمام تلاشش رو برای نشون دادن بزرگ شدن و بالغ شدنش انجام داده بود؛ پیرهن مردونه و شلوار پارچه ای که استایل اصلیش محسوب نمی‌شد... سالها صبر زیادی برای جدی گرفته شدن، خرج کرده بود و نباید با لباسای عادیش، این صبر رو بی‌نتیجه می‌کرد.
برای بار آخر از خودش پرسید: «واقعا می‌خوای بری تو؟» چاره‌‌ی دیگه‌ای غیر از اون نداشت. یا باید همون روز بیخیال می‌شد و دوباره به یه کشور دیگه فرار می‌کرد، یا بالاخره با همون جنگ قدرتی که دلش هیچ وقت نمی‌خواست رو به رو می‌شد. در کافه رو باز کرد؛ یه کافه‌ی نسل چهار با سقف بلند و دیزاین سفید مینیمال. خلوت بود، یعنی هیچ کس نبود؛ انگار که از قصد کل کافه رو رزرو کرده باشن. فقط یک مرد جا افتاده با لباس رسمی که احتمالا اوایل دهه چهل سالگیش بود‌، روبه‌روی کانتر بیکری ایستاده و به نظر می‌رسید در حال انتخاب کردنه. به سمتش رفت و کنارش ایستاد. مرد بدون اینکه روند معمول آداب و معاشرت رو رعایت کنه، همچنان نگاهش رو روی رول‌های طعم‌دار و کیک‌های خشک نگه داشت و با لذت گفت: همه‌ی آدما عصر که میشه سراغ قند زیاد میرن تا دوباره انرژیشون برگرده، اما برای من خوشمزگی بیشتر انرژی میاره. امروز می‌خوام یه طعم جدید امتحان کنم، به نظرت سراغ شاتوت بادوم برم یا شیکاگوی امروز با انبه بهتره؟
تن صداش نه چندان بلند بود که مطمئن بشه یا گارسون پشت کانتر داره حرف میزنه و نه اونقدر کوتاه بود که این سوال رو به خودش بگیره. این مرد عادت ِ «همیشه توی دوگانگی قراردادن اطرافیان» رو هنوز همراه خودش داشت. صبر کرد تا شاید حرکت بعدی گونگ‌یو، بهش سرنخی بده. زیاد طول نکشید، گونگ‌یو سرش رو بالا آورد و به گارسون نگاه کرد. گارسون هم انگار که از این حرکت متعجب نشده بود و میدونست مخاطب قرار گرفته، با همون لبخند ِ تافت‌زده‌ی رو صورتش جواب داد: اگه به من اجازه بدید چیزکیک فیلادلفیا رو امروز بهتون پیشنهاد بدم قربان. تمشک به عنوان ساید کنارش گذاشته شده و طعم جدید و احتمالا ترش و شیرین مد نظرتون رو تامین می‌کنه
کلماتش رو با احترام و صبر بیان کرد. گونگ‌یو با سرش، نظر موافقش رو اعلام کرد و بعد به سمت جونگکوک‌ چرخید: تو هم انتخاب کن. راستی غیر از بیکری هم منوی اصلی دارن، میتونی هر چی بخوای سفارش بدی
طوری حرف میزد انگار رفیق چندین و چند ساله‌ی نزدیکش رو دیده.
جونگکوک‌: ممنون. چیزی میل ندارم
گونگ‌یو: مطمئنی موقع حرف زدن قرار نیست گلوت خشک بشه؟
از همین اول، جنگ اعصاب شروع شده بود. سعی کرد آروم باشه و نشون نده دلش می‌خواد کل کافه رو روی سر همون چند نفر خراب کنه
جونگکوک‌: فکر می‌کردم قراره صحبت‌هامون کوتاه باشه اما مثل اینکه حرفای زیادی برای گفتن داریم
و رو به گارسونی که هنوز با همون قیافه منتظر ایستاده بود کرد و گفت: کارامل ماکیاتو، مدیوم
وقتی برگشت، گونگ‌یو رو دید که بی‌توجه به جونگکوک، به سمت یکی از میزهای خالی دونفره‌ی کنار پنجره داره می‌ره. چاره‌ای جز اینکه دنبالش بره نداشت. روبه‌روش نشست و در جواب نگاه‌های خیره‌ش، شروع به تازدن آستین‌های پیرهن سفیدش کرد.
گونگ‌یو: فکر میکردم وقتی برگردی، اولین کارت زنگ زدن به من باشه. ولی مثل همیشه زیاد امیدوار بودم
جونگکوک‌: فکر نمیکنم سه روز خیلی باشه
گونگ‌یو: اگه پای کیم تهیونگ وسط نبود، احتمالا خیلی بیشتر طول می‌کشید
لعنت بهش. اون همه چیز رو می‌دونست؛ مثل همیشه، سایه‌ی همراه نفس کشیدناش بود
جونگکوک‌ دست از آستینش کشید و خیره بهش گفت: پس لازم به مقدمه چینی نیست. میدونید دنبال چی می‌گردم
گونگ‌یو خندید: اوه جونگکوک‌ عزیزم، می‌دونی که من همیشه از شنیدن داستانات استقبال می‌کنم. مشتاق شنیدن مقدمه چینی مد نظرتم. حتی اگه باعث بشه اینقدر عصبی نگاهم کنی
اتو کشیده بودن گونگ‌یو، حتی توی لحن و نگاهش دیده می‌شد؛ مردی که اگر میخواست، می‌تونست مودب‌ترین و در ظاهر جنتلمن‌ترین مردی باشی که دیدی. البته اگر می‌خواست که اکثرا مجبور بود با همین چهره با همه نشست و برخاست کنه. با طمانینه کلمات رو بیان کردن، ناخودآگاه تبدیل به رفتار همیشگیش شده بود.
راست می‌گفت؛ جونگکوک‌ چرا از دست اون عصبانی بود؟
جونگکوک‌: خیلی دوست دارم درباره اوضاع خواهر کوچکترت بپرسم. حتما ازش خبر داری
گونگ‌یو: درسته کیم تهیونگ استریت نیست اما سه روز برگشتن به کشور و یک روز و نیم‌ آشنایی باهاش، اونقدر زیاد نیست که بخواد باعث بشه درباره زنش کنجکاو بشی
بی‌توجه به اطلاعاتی که درباره تهیونگ فهمیده بود، سرش رو پایین انداخت و با صدایی که تلاش میکرد از عصبانیت نلرزه، گفت: چرا هیچ وقت سایه‌هات از زندگیم حذف نمیشن؟
گونگ‌یو: چون هنوز خورشیدم بهت می‌تابه
جمله‌ی پیچیده‌ای که شنید، باعث شد سرش رو بالا بیاره. گونگ‌یو لبخند زد: معنیش رو از دوستت بپرس. اون دختر متخصص فهمیدنشونه
جونگکوک‌: قراره تمام جوابام رو سر بالا بدی
گونگ‌یو: نه. قراره بده بستون داشته باشیم؛ یکی من، یکی تو. مثل همیشه پسر جئون.
جونگکوک‌: بهم نگو پسر جئون
گونگ‌یو: از فامیلیت بدت میاد یا از پسر ِ کسی بودن؟
جونگکوک‌: از تحقیری که پشت کلماتشه. سوالت رو پرسیدی حالا نوبت منه
از هوشمندی جونگکوک‌، جا خورد. متعجب بودنش با نزدیک شدن گارسون به میز و سرو کردن سفارشاتشون ، از بین رفت. جونگکوک‌ منتظر شد تا گارسون ازشون دور بشه
جونگکوک‌: چقدر درباره کیم می‌دونی؟
گونگ‌یو: چقدر میخوای بدونی ؟
جونگکوک‌: فکر کردم قراره بده بستون داشته باشیم
گونگ‌یو: برای جواب دادن به سوالت، باید بدونم چی نیاز داری بشنوی
و فنجون قهوه‌ی تلخ دمی که کنار چیزکیکش سفارش داده بود رو به سمت لبش برد. جونگکوک‌ هنوز حالت منقبضش رو حفظ کرده بود.
جونگکوک‌: پس از خواهرت شروع کن؛ چرا شرط گرفتن تمام اموال رو برای طلاقش، موقع ازدواج با کیم تهیونگ گذاشت؟
گونگ‌یو: متاسفم که اینو میگم ولی کسی جواب اینو نمیدونه جز خودشون. ازدواج سوهیون و تهیونگ، توی ذهن هیچ کدوم از ما نمی‌گنجید. هرچند میدونستم چشم‌های طماع سوهیون روی تهیونگ هست، ولی به هر حال اون یه کیمه؛ مغرور و باهوش. دلیل این مبادلشون رو هیچ‌کس ازش خبر نداره
جونگکوک‌ سکوت کرد. هرچند به جواب سوالش نرسیده بود اما باز هم گونگ‌یو اطلاعاتی که می‌تونست مربوط به سوالش بشه رو بهش داده بود.
گونگ‌یو: حالا نوبت منه
فنجون روی روی نعلبکی برگردوند و بیخیال‌تر نشست
گونگ‌یو: چرا وکالت رو رها کردی و برگشتی؟
جونگکوک‌: برای رسیدن به جواب یه سوال
گونگ‌یو: چه سوالی؟
جونگکوک‌: متاسفم، الان من باید بپرسم. کیم تهیونگ واقعا کیه؟ چرا هیچ وقت توی اطراف پدر ندیدمش؟
گونگ‌یو: یه تاجر مثل پدرش و پدرت. هرچند مردم اونو به مشاغل دیگه‌ای میشناسن. جوان‌ترین مرد موفق کره
حمله آخرش رو با خنده بیان کرد. ادامه داد: دیدیش شاید یادت نمیاد. تا زمانیکه پدرش سرپا بود علاقه‌ای به تجارت نداشت. جاه‌طلبی و جبر برای حفظ ثروت و قدرت خانوادگیش، تهیونگ رو روی اون صندلی نشوند. حالا بگو؛ برای چه سوالی برگشتی؟
جونگکوک‌: توی شب ماه‌گرفتگی، راست گفتی؟
این سوال، جوابی نبود که انتظار گرفتنش رو داشته باشه. شاید اگر بگیم چند ثانیه نفس توی سینه‌ش حبس شد، دروغ نباشه. به چشمای پسر کوچکتر که معلوم بود صادقانه جواب داده، زل زد. اون چشم‌ها رو سال‌ها بود می‌شناخت. ای کاش در جواب سوالش، بهش دروغ گفته بود.
گونگ‌یو: سهمیه‌ی سوال بعدیت رو هم خرج کردی و باید جوابش رو بدم؟
جونگکوک‌: نه. فعلا دغدغه‌های مهم‌تری دارم. سوال بعدیم اینه؛ کیم تهیونگ چقدر قابل اعتماده؟
گونگ‌یو چنگالی به چیزکیک فیلادلفیاش زد و جواب داد: نمی‌دونم. اینو باید از اون دوست سرسختت بپرسی.
جونگکوک‌: ناری ؟ چرا اون؟
گونگ‌یو: هرچند نوبتت نیست ولی بذار اینطوری جواب بدم؛ ازش پرسیدی چطوری توی اون شرکت کار پیدا کرده؟
جونگکوک‌: نه نپرسیدم... تو چطوری همه چیو همیشه می‌دونی؟
گونگ‌یو: چون پول من قدرتم نیست؛ اعتبارم به اطلاعاتمه
جونگکوک‌ پوزخند زد و با کاپ قهوه‌ش ور رفت.
گونگ‌یو: زندگی کردن با دوستت، راضی کننده‌س؟
جونگکوک‌: زیاد ازش می‌پرسی. نکنه آدم اصلیت اونه و خبرا رو ازش میگیری ؟
گونگ‌یو خندید: باور کن احتمالا حتی شماره‌م رو هم نداره. بعد از ماجرای زندانی شدنش، از هرکسی که ربطی به جئون‌ها داشت فرار کرد. برام عجیبه که الان توی صلحید
جونگکوک‌: زندانی شدن؟ درباره چی حرف میزنی
گونگ‌یو: نوبت رو رعایت نمیکنی پسر جئون
جونگکوک‌ کنترلش رو از دست داده بود. با خشم گفت: لعنت بهت. بپرس سوال کوفتیت رو
گونگ‌یو: اگه اطلاعات نمی‌خواستی هم باز سراغم می‌اومدی؟
جونگکوک‌: برای دیدن برادر نامادریم، خیلی باید دلیل محکمی داشته باشم... حالا بگو منظورت از زندانی شدن ناری چیه؟
گونگ‌یو: هر چند جواب درست ندادی ولی باشه... مثل اینکه واقعا بهت نگفته
چنگال دیگه‌ای به چیزکیکش زد. بعد از مزه‌مزه کردنش، با حوصله و آرامش چنگال رو به کنار ظرف برگردوند. همین تعلل چند ثانیه‌ای، جونگکوک‌ رو به مرز جنون کشوند.
گونگ‌یو: وقتی فرستادمت رفتی، فکر کرد سئوجونگ یا پدرت بلایی سرت آوردن. همه جا رو دنبالت گشت و آخر سر وقتی دستش بهت نرسید، فکر کرد شاید توی عمارت باشی. برای آزاد کردنت، یه شب مثل دزدا وارد عمارت شد که گرفتنش. اول میخواستن تحویل پلیس بدنش اما دیدن دردسرش ممکنه زیاد باشه، برای همین پدرت تصمیم گرفت خودش ادبش کنه و کاری هم از دست من بر نمی‌اومد. یک ماه توی زیرزمین عمارت بسته شده بود بدون اینکه حتی کسی سراغی ازش بگیره
لب‌های جونگکوک‌ نیمه باز مونده بود، حتی نمیدونست چطوری داره نفس می‌کشه و این حرفا رو می‌شنوه. چرا زودتر خود ناری نگفته بود؟ چرا اینقدر خوب باهاش رفتار میکرد با وجود اینکه خانواده‌ش در حقش بدی کرده بودن؟ حتی خودش هم با بی‌خبر رفتن، اذیتش کرده بود و حالا دوباره مشکلاتش رو روی دوشش انداخته بود... همه‌ی این سوال‌ها مدام توی مغزش می‌چرخید اما از همشون مهم‌تر، این بود؛ یعنی پدرش با ناری چیکار کرده که حتی گونگ‌یو هم نتونست جلوش رو بگیره؟!
.
.
نمیدونست چقدر طول کشیده اما میدونست بعد از ملاقاتش با گونگ‌یو، نتونسته ذهنش رو جمع کنه تا بفهمه باید چیکار کنه و حتی کجا بره. اونقدری راه رفت که آخر سر پا درد، اون رو به خودش آورد. حاصل این همه راه رفتن، مطمئن شدن به دیدن و حرف زدن با ناری بود؛ به صحت چیزایی که شنیده بود شک نداشت اما میدونست حتما خیلی چیزا هست که نمیدونه. نتیجه‌ی زنگ زدن به ناری به قرار گذاشتنشون بیرون از خونه توی یه سوپر مارکت، بود. شلوغی خیابون نذاشته بود صدای ناری رو واضح بشنوه و بفهمه چرا اونجا قرار گذاشته. براش هم مهم نبود ؛ همین که الان بالاخره بیرون از اون سوپرمارکت وایساده و داشت فکر میکرد که از کجا باید حرفاش رو شروع کنه، کفایت می‌کرد. بالاخره داخل شد و چیزی که دید، تمام معاملات ذهنش رو به هم زد. فکر میکرد ناری برای خرید یا وقت گذرونی یا هر دلیل دیگه‌ای به جز متصدی صندوق بودن، اونجا باشه.
جونگکوک‌: اینجا چیکار می‌کنی؟
ناری در حالیکه کاور سبز رسمی سوپرمارکت رو پوشیده و در حال حساب کردن خرید مشتری بود، سرش رو بالا آورد و با دیدن جونگکوک‌ گفت:عه اومدی... مگه نمی‌بینی؟ دارم کار میکنم دیگه.
رو به مشتری زن کرد و ادامه داد: خانم حساب شما شد هزار و هفتصد وون.
جونگکوک‌ برای غر زدن، تا حساب کتاب کردن کامل مشتری و خروجش از سوپرمارکت صبر کرد.
جونگکوک‌: تو مگه خودت شغل ثابت نداری؟
ناری: دارم ولی چرا فکر میکنی همه‌ی هزینه‌هام رو تامین میکنه؟
جونگکوک‌: خب من دیگه اومدم و با هم زندگی می‌کنیم، هزینه‌ها نصف شده و لازم نیست کار کنی. همین الان برو لباست رو عوض کن بریم خونه
ناری روی صندلی پشت صندوق نشست و با لبخندی که ماموریتش آروم کردن جونگکوک‌ از اون حال آشفته بود، گفت: ممنون که اومدی ولی این بازم دلیل نمیشه کار دوم و سوم نداشته باشم
جونگکوک‌ صداش بالاتر رفت: کار دوم و سوم؟ مگه چقدر پول لازم داری؟ اصلا داری با خودت چیکار می‌کنی؟
اما ناری لحنش رو حفظ کرد. یعنی اصلا عصبانی نشده بود که بخواد به خوب بودن تظاهر کنه.
ناری: اونقدری نیاز دارم که خودمم هنوز نمی‌دونم چقدره و چقدر باید بابتش کار کنم تا قرضم رو بدم.
ادامه‌ی جمله‌ش رو با خنده گفت: شرمنده، خودمم نمی‌دونم دارم با خودم چیکار می‌کنم... حالا تو بگو، برای چی عجله داشتی من رو ببینی؟
جونگکوک‌ دستاش رو که تا اون لحظه از عصبانیت دور کمرش گذاشته بود رو برداشت و باید موهاش برد. آره؛ خیلی چیزا بود که نمی‌دونست و انگار تا اون لحظه با هیچ کدوم از حقایق نتونسته بود کنار بیاد.
جونگکوک‌: کِی سرت خلوت میشه؟
ناری: هر موقع مشتری نباشه. مثل الان
جونگکوک‌: به یه زمان طولانی‌تر نیاز دارم
ناری: خب دوازده شب میام خونه، با هم حرف می‌زنیم
جونگکوک‌: نه تا اون موقع دیره
ناری: چیزی شده ؟
جونگکوک‌: نه یعنی نمی‌دونم. احتمالا چیز جدیدی نیست، من فقط دارم کم کم میفهمم چه خبره و این بده
ناری: من که نمی‌فهمم چی میگی، برو رو صندلی کنار شیشه بشین تا بیام
سوپرمارکتی که برای خوردن غذا یا یه عصرونه‌ی سرراهی تعداد محدودی صندلی کنار شیشه‌ی سرتاسریش داشت، محل کار ناری بود و جونگکوک نمیدونست که این شغل دومشه یا سوم. روی یکی از صندلی‌های خالی نشست و زیاد طول نکشید تا ناری با یه شیشه لیموناد خنک بهش ملحق بشه. روی صندلی‌ای نشست که بتونه همزمان ورود افراد به سوپرمارکت رو هم ببینه تا موقع نیاز، از جاش بلند بشه. لیموناد رو روبه‌روی جونگکوک‌ گذاشت و گفت: چون برای مست کردن هنوز خیلی زوده، فعلا به این قانع شو

yukaiWhere stories live. Discover now