s2/ Part 38: homeless

674 100 25
                                    


نتیجه‌ی کلنجار رفتن مداوم با غرور لعنتیش، این شد که خودش رو به راه ِ ندونستن‌ بزنه و توی اتاق، تلاش کنه تا بخوابه؛ حداقل نشون بده خوابیده و به بقیه مسائل اهمیتی نمیده. این تصمیم رو در حالی گرفت که تا چند دقیقه قبل مثل شب گذشته، روی مبل ِ رو به روی در نشسته بود. شاید امیدوار بود به جای دعوا، دوباره یه سکس کم نقص نصیبش بشه ولی باور داشت که این امید واهیه. مگه میشه درباره عمارت جئون حرف زد و در نهایت شب با دلخوری تموم نشه؟

وقتی صدای باز شدن در رو شنید، نگرانی جدیدی سراغش اومد؛ اگه جونگکوک‌ شب رو توی اتاق خودش می‌گذروند چی؟ بازم نیاز به تظاهر داشت؟ اگه جونگکوک‌ اتاق رئیس کیم رو مقصد خودش انتخاب نمی‌کرد، قرار بود شب سختی برای تهیونگ باشه.
اما در نهایت با ورود جونگکوک‌ به اتاق، مجبور شد نفس‌های خودش رو عادی جلوه بده و روی همون پهلو و پشت به در بمونه.

پسر نیازی به روشن کردن چراغا ندید و به کورسوی نور چراغ رومیزی ِ ته اتاق اکتفا کرد‌. روز خسته‌کننده‌ای داشت اما بیشتر از بقیه، از خودش خسته بود‌. لباس راحتی توی اتاق تهیونگ نداشت ولی نیازی هم به خروج نمی‌دید. قرار بود مثل شب قبل توی گرمای بدن مرد بزرگتر حل بشه و توی یکی از پرتنش‌ترین شبای زندگیش، راحت بخوابه. نه؟

تمام لباساش رو درآورد و با تنها باکسری که تنش بود، لبه‌ی پتو رو کنار زد و روی تخت دراز کشید. دوست داشت باور کنه تهیونگ نخوابیده و این یه تظاهر مسخره‌ست. اما اگر این موضوع حقیقت داشت، کار براش سخت می‌شد. چیکار باید می‌کرد تا مرد بزرگتر ازش ناامید نشه و شب بدی رو سپری نکنن؟

خسته از تمام بازیای ذهنی که کل روز باهاشون سر و کله زده بود، فقط به صدای نیازش گوش کرد؛ جونگکوک‌ نیاز داشت در آغوش بگیره و در آغوش گرفته بشه. چیزی غیر از این مهم نبود. جلوتر رفت و دستش رو دور کمر مرد که لباس خواب ابریشم نازکی به تن داشت، گذاشت. چه تهیونگ بیدار بود و چه نه، اطمینان داشت بالاخره نزدیک صبح در آغوش گرفته میشه. با امید به اینکه فردا صبح بازم سرش رو روی سینه مرد در حالیکه به صدای ضربان قلبش گوش میده پیدا کنه، سعی کرد صداهای مزخرف توی ذهنش رو خاموش کنه‌ و بخوابه.

تمام این خوش خیالی، در حالی بود که مرد، با آشوب و دلخوری بزرگتری دست و پنجه نرم می‌کرد. دست سرد جونگکوک‌ که روی پهلوش بود، بدنش رو می‌سوزوند و نه می‌تونست و نه میخواست که دست پسر رو پس بزنه.

روی لبه‌ی باریکی از تردید، مغزش مدام حرکت می‌کرد و این اتفاق اجازه لذت بردن از اون نزدیکی رو ازش گرفته بود. باید با جونگکوک‌ ِ الان چیکار می‌کرد؟ می‌تونست همچنان طرف ِ عاشق‌تر ِ این رابطه‌ی متزلزل باقی بمونه؟

.
.
سه روز گذشت و توی این مدت، هر شب جونگکوک‌ زمانی به خونه می‌رسید که تهیونگ به سختی، تظاهر به خواب کرده بود و هر اول صبح، پسر به روی خودش نمی‌آورد که وقتی تهیونگ اتاق رو ترک می‌کنه، بیداره. جونگکوک‌ فهمیده بود که تمام سردی رفتار و عدم علاقه تهیونگ به حرف زدن باهاش، ارتباط مستقیمی با تغییرات عمارت جئون داره.

yukaiWhere stories live. Discover now