Part 26: pure madness

940 108 51
                                    


- شارژ دویست ژول، آماده، شوک
پدال‌های دفیبلاتور رو روی سینه‌ش گذاشت و فشار داد.
پرستار دست به گردنش زد
- نبض نداره
به ساعتش نگاه کرد، حدودا بیست و پنج دقیقه از احیا می‌گذشت اما جوابی نگرفته بود. وقت داشت ولی میدونست بی‌فایده‌س و انرژی حروم کردنه.

یونگی: زمان مرگ دو و چهل و هشت دقیقه بامداد
برگشت و به سرپرستار که پشتش وایساده بود، پرونده‌ای که امضا کرده بود رو داد و گفت: کاراش رو بکن. نیازی نیست بخش سی بره. مستقیم منتقلش کنید
- بله. چشم

تک قدم برداشت تا از اون پارتیشن خارج بشه که جونگکوک‌ رو دورتر، ایستاده و زل زده به خودش دید. سرش رو پایین انداخت و دستکشای لاتکس رو از دستش درآورد.
خواست از کنارش رد بشه که جمله جونگکوک‌ نگهش داشت
جونگکوک‌: همه جا نوشته تا چهل و پنج دقیقه باید احیا کرد
یونگی: بعد از ده دقیقه اگه مریض برگرده هم باز مرگ مغزی شده. اینو هیچ‌جا ننوشته؟
جونگکوک‌: پس اگه قلبش وایسه فقط ده دقیقه وقت دارم؟

تازه ترس جونگکوک‌ رو فهمید. یعنی این روزا که سرش مدام توی گوشی بود، این چیزا رو میخوند؟ نگاهی بهش انداخت، پلک‌هاش از بی‌خوابی به زور باز می‌شدن، صورتش که از کم غذایی لاغر شده بود و بیشتر گودی شدید زیر چشمش رو توی ذوق می‌زد و در نهایت چشمایی که این چند وقت، کم می‌دید خیس نباشن.

یونگی: برو طبقه بالا بخواب. چیزی نمیشه
جونگکوک‌: وقتی داشتی سینه‌ی اون یارو رو فشار می‌دادی هم فکر می‌کردی برمی‌گرده، ولی مُرد. نه؟

پسربچه‌ی لجبازی که روز به روز بیشتر نگران از دست دادن همه‌ی زندگیش می‌شد، خواب شب و غذای روز رو فراموش کرده بود. مغز و روحش آروم نمی‌گرفت و هر لحظه از باز نشدن چشمای یوکای ِ زندگیش می‌ترسید.

یونگی وقتی لرزیدن ناخودآگاه دست جونگکوک‌ رو دید، تصمیم آنی و عجیبی به نوبه‌ی خودش گرفت. تک قدمی که بینشون فاصله بود رو پر کرد و پسر کوچکتر رو در آغوش گرفت. این اولین و احتمالا آخرین باری بود که این کار رو می‌کرد. از وقتی تهیونگ روی تخت افتاده بود، کسی نبود تا جونگکوک‌ رو با تمام نگرانی‌هاش در آغوش بگیره. حتی ناری هم فراموش کرده بود جونگکوک‌ فارغ از مرد بودن، یه آدمه و به زور سر پا وایساده.

یونگی اون رو مثل پسر بچه‌ی غریبه‌ای که توی شهربازی گم شده و نمیدونه باید کجا بره، بغل کرد و دستی به کمرش کشید. جونگکوک‌ نباید اون احیا رو می‌دید.

یونگی: پیشواز ِ آینده‌ای که هنوز نیومده، نرو‌
جونگکوک‌: یادم بده
یونگی: چیو؟
جونگکوک‌: همین... همین کارایی داشتی می‌کردی و نشد
جونگکوک‌ رو از آغوشش بیرون آورد و نگاهش کرد. حق با ناری بود؛ آدم فقط می‌تونه پای گذشته‌ای که نجاتش داده، اینقدر محکم وایسه.
یونگی: یادت میدم ولی قبلش برو بالا بخواب
جونگکوک‌: کنار تهیونگ صندلی هست
یونگی: میگم برات یه تخت دیگه بیارن. ولی بخواب
.
.
.

yukaiWhere stories live. Discover now