به در کوبیده شد و فرصت اینکه حتی چراغ رو روشن کنه تا ببینه کجا اومدن، ازش گرفته شد. رئیس کیم نقاب رو محکم از صورتش کشید و با سوزش کنار گوشش، فهمید احتمالا فردا قراره جای خراشش رو ببینه. با ولع بوسیده میشد و از سپردن کنترل به مرد مقابلش مشکلی نداشت. حتی زمانیکه مرد به گلوش چنگ انداخت و محکم گردنش رو به در فشار داد، باز هم مخالفتی نکرد. فقط از درد و لذتی که همزمان حس میکرد، توی گلو غرید.لحظهای که تهیونگ کمی ازش فاصله گرفت تا بتونه نفس بگیره، روی لبهاش گفت: رئیس کیم تا خونه صبر نکرد
تهیونگ: هرجایی تو باشی، خونهمونه
این همون آخرین تصویری بود که از تهیونگ به یاد داشت. مرد بیصبری که قدمت علاقهش به پسر، بیشتر از ده سال بود. علاقهای که بابتش دلیل قانعکنندهای نداشت اما توش غرق بود و میشد و به این حس اعتماد کرد. اصلا مگه میشه کسی رو توی دنیا پیدا کرد که برای دیوونگیش، دلیل منطقی داشته باشه؟
قلب شکستهی جونگکوک میخواست که باور کنه با تهیونگ میشه خونه ساخت. حتی اگه اون مرد دروغ گفت و ده سال ازش دوری کرد. حتی اگه تنهاش گذاشت و باعث شد توی بیکسی مطلق دست و پا بزنه. جونگکوک دلش میخواست باور کنه توی اون روزایی که همه چی سخته، یکی هست که میتونه بابت حضورش نگران نباشه. شاید دلش نمیخواست باور کنه با رفتن ناری، واقعا بیپناه شده. شاید نیاز داشت به علاقهی کسی چنگ بزنه تا توی نگرانی و غم خفه نشه و بتونه همون پسر قوی ِ ده دقیقه پیش، پیش همه به نظر برسه.
پس باور کرد؛ بدون هیچ چون و چرایی، این بار خودش بوسه رو از سر گرفت و به پشت سر تهیونگ چنگ زد. کمی جلو رفت اما در نهایت تهیونگ اون رو جایی وسط اتاق کشوند. با حس کردن چیزی شبیه لبهی تخت پشت ساق پاش، چرخید و پسر کوچکتر رو روی اون پرت کرد. از شر تاکسیدوی سنگکاریشده و شق و رقش خلاص شد و سراغ پسر رفت. بیحرکتی دست جونگکوک رو موافقتش در نظر گرفت اما سخت کت اون رو از تنش درآورد.
نور از ریسههای چراغونی توی باغ به داخل میتابید اما همه چی چندان واضح هم نبود. تهیونگ میتونست کاملا بفهمه یه چیزی اون وسط ایراد داره.
تهیونگ: جونگکوک
خم شد و روی لبای پسر صداش کرد. جونگکوک چشماش رو بسته بود و نفسای کوتاه میکشید. دردش اومده بود؟
تهیونگ: جونگکوک؟
لحنش نگرانتر شد. عقبتر اومد و شونههاش رو تکون داد. مدام اسمش رو میگفت و هر بار صداش بالاتر میرفت. کجا رو خراب کرده بود؟
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...