از درون گر گرفته بود ولی میتونست یخ زدن پاها و انگشتای دستش رو حس کنه. قرمزی چشماش به خاطر هوای استخونسوز و برفی که با بیرحمی به چشماش میکوبید، نبود. خشم، غم، حماقت و حتی تنهایی احاطهش کرده بود و با هر قدمی که توی جاده برمیداشت، بار روی دوشش سنگینتر میشد. جاده تاریک بود اما حال رئیس کیم تاریکتر؛ هر موقع که زمان سختی رو میگذروند، به خودش میگفت اینبار دیگه تموم میشم ولی هر بار زنده میموند تا بدترش رو ببینه.با مستقیم تابیده شدن نور چند ماشین که از رو به رو بهش نزدیک میشدن، سر جاش وایساد. توی مسیر پرتردد نبود که حدس زدن صاحب ماشینای روبهروش سخت باشه. نفس سخت دیگهای کشید و با پیاده شدن آدمای آشنا، دلش گرم نشد.
- تو... توی عوضی....
جونگکوک قبل از اینکه فحشش رو با بغض کامل کنه، مرد رو بغل کرد. آغوش تهیونگ حتی از هوا هم سردتر بود. جونگکوک جوری با دستاش تهیونگ رو بغل کرده بود انگار زندگیش توی دستاش بود اما در مقابل چشمای رئیس کیم چیزی رو غیر از نامجون که پشت پسر پیاده شده بود رو ندید. دستاش برای لمس کمر جونگکوک ناتوان بودن ولی به محض جدا شدن از پسر، تونستن مشت محکمی رو به صورت لیون بزنن. نامجون بدون هیچ گارد و حتی مقاومتی کتک میخورد. تنها کسی که معنی این رفتار رو نمیفهمید، جونگکوک بود که هنوز متعجب، چند قدم فاصله داشت.
روی نامجون افتاده بود و از له کردن صورت مرد زیر دستاش هیچ ترسی نداشت. میزد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد که بالاخره رانندهی محافظ از ماشین پیاده شد و به قصد دور کردنش، از پشت دستش رو گرفت که ای کاش این کار رو نمیکرد. عصبانیتر شدن تهیونگ، در نهایت منجر به پرت شدن محافظ با کمر روی کاپوت شد؛ محافظ که انگار ضربه جدی به مهرههای کمرش وارد شده بود، زیر مشت و لگد تهیونگ کار خاصی از دستش برنیومد و گوشهای افتاد.
دیدن این صحنه جونگکوک رو بیشتر ترسوند؛ هیچ وقت تهیونگ عصبانی رو توی این مرحله ندیده بود و باور نمیکرد اون مرد استخونی و چارشونه، همچین زوری توی بازوهاش باشه.
جونگکوک: بسه!
سراغ نامجون برگشت، دستش رو برای مشت بعدی بالا برد که از پشت کشیده شد. برگشت تا از شر مزاحم بعدی خلاص بشه پس بدون فکر و تحلیل با همون دستی که کشیده بود، گردن جونگکوک رو گرفت و به ماشین چسبوند. ماشین روشن بود و کاپوت داغش، هر پوست سردی رو میسوزوند. تهیونگ مشتی که خونی شده بود رو بالا گرفت اما قبل از رسیدن به صورت پسر، متوقف شد.
جونگکوک: ته... لطفا
چشماش میلرزید و گلایه خودش رو فراموش کرد. مرد خشمگینی که انگار هفت پشت غریبه بود، با سنگینیش بهش فشار میآورد. بوی سوختگی پارچهی کاپشن جونگکوک بلند شد اما انگار قرار نبود کشی اهمیت بده. جونگکوک تکون نخورد و به چشمای مرد خیره موند. به امید دیدن مرد خودش صبر کرد.
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...