part 18: untouchable pain

1K 145 18
                                    

از وقتی تلفن رو قطع کرد، نتونست درست نفس بکشه؛ حتی نمیدونست کجا رو باید نگاه کنه تا چشماش آشفتگیش رو لو ندن. باید بلند میشد و حداقل بیرون می‌رفت اما پاهاش هم یاری نمی‌کردن. جای زخم گلوله‌ش تیر‌ می‌کشید؛ دقیقا پشت قلبش. لعنتی حتی دستش هم بهش نمی‌رسید تا لمسش کنه مبادا آروم بگیره.
فهمیده بود یونگی دست از کار کردن کشیده و اون هم خطر رو حس کرده، اما باید واقعا نقش بازی می‌کرد و می‌گفت هیچی نشده؟ تا کِی هیچی نشده؟ تا کِی باید پشت قلبش تیر می‌کشید و دستاش از لمس خودش عاجز می‌موندن؟

یونگی: درباره من چی گفت؟
ناری: چرا فکر می‌کنی درباره تو بود؟
یونگی: چون نگام نمی‌کنی

سرش رو بالا آورد. خیلی وقت بود نگاهش نمی‌کرد؛ ناری ماه‌ها بود یونگی رو با چشماش می‌پرستید.

ناری: کدومش برات مهم‌تره که ندونم؟ تجارتی که با تهیونگ انجام میدی یا رابطه‌‌ات با پارک جیمین؟

یکیش رو پای تلفن فهمیده بود و یکی دیگه رو با غرایض زنونه؛ حس شیشمی که هیچ وقت اشتباه نمی‌گفت. اما اون لحظه التماس می‌کرد که درباره کارش حرف بزنه، درباره اینکه چطوری مردم رو تیکه تیکه گرون‌تر از خونشون می‌فروختن. باید درباره همین می‌گفت، نه؟
یونگی: هر چی برای قبل بود تموم شده. هیچی دیگه بینمون وجود نداره که بخوام درباره‌ش بدونی
و امیدی که به مثل یه قلعه‌شنی فرو ریخت...

ناری: جواب بدی دادی ولی درست فهمیدی چی برام مهم‌تره
یونگی: جونگکوک‌ چی بهت گفت؟

ناری از جاش بلند شد قبل از اینکه سمت اتاق بره گفت:
ناری: یادته یه بار گفتم اگه بهم خیانت کنی و بری با یکی دیگه، ناراحت نمیشم؟ هنوزم سر حرفم هستم. ولی اگه خواستی بهم دروغ بگی، به این فکر کن با واقعیت راحت‌تر کنار میام. نه داد میزنم، نه بحث میکنم. اگه خواستی کنارت ادامه میدم و اگه نه میتونی حذفم کنی‌. ولی هیچ وقت دروغ نگو. نذار آخرین نخ بین‌مون پاره بشه

نمی‌دونست چرا اما تنها حرفی که می‌تونست بزنه، همین بود. به اتاق رفت ولی اونجا هم نمیتونست بمونه. ای کاش می‌تونست به هوای کار، بره بیرون اما تازه برگشته بود و اون شب هم شیفت نداشت. ولی دیگه مهم نبود؛ هم یونگی می‌دونست چه خبره و هم ناری کاملا خبر داشت چقدر خودش رو خار و خفیف کرده که فقط یونگی بذاره ذره‌ای توی زندگیش بمونه.

سوئیشرت کرمی که به محض اومدن خونه از تنش درآورده بود و می‌خواست توی سبد رخت چرک‌ها بندازه رو برداشت. به گوشی فقط برای نشنیدن صداهای اطراف نیاز داشت وگرنه کسی رو نداشت که بخواد باهاش حرف بزنه. جوری از خونه بیرون رفت که یونگی حتی فرصت پرسیدن «کجا میری» رو نداشته باشه. دکمه آسانسور رو زد و منتظر وایساد؛ به شمارنده نگاه کرد و آسانسور از طبقه سوم در حال بالا اومدن بود و داشت می‌رسید.
یونگی نمی‌خواست دنبالش بیاد؟
در بسته شد و کل مدت داشت فکر می‌کرد به کدوم از چیزایی که اون شب فهمیده بود فکر نکنه. اونقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید دکمه پارکینگ رو به جای لابی و خروج زده. واقعا اون شب توانایی داشت به هیچ کدوم از سیاهی‌های مطلق زندگیش فکر نکنه و بتونه فقط چند ساعت آروم باشه؟
سیم چرک هندزفری سفیدش به هم گره خورده بود، خواست شروع به باز کردن گره‌ها کنه که در آسانسور باز شد و مقابلش اونی که نباید رو دید.
پارک جیمین ولی با صورتی پر از زخم و کبودی. چه بلایی سرش اومده بود؟

yukaiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora