part 7: kiss my pain

1.6K 184 5
                                    

ناری چند قدم جلوتر وارد خونه شد اما یونگی چراغا رو روشن کرد. انگار این کار، رسالت و اصالت حضور یونگی توی زندگی ناری بود؛ روشن کردن تاریکی.
مدیر ناری، از روی دنده‌ی لج اون رو تا آخر شب نگه نداشته بود و تونست سر موقع از شرکت خارج بشه اما این باعث نمیشد به خاطر خستگی زیاد، کیفش رو روی زمین نکشه و جسمش رو روی تخت پرت نکنه. دلش می‌خواست دوش بگیره اما نه توانش رو داشت و نه درد زخمش بهش اجازه‌ی این کار رو میداد. تا به خودش اومد، یونگی رو کنار خودش نشسته روی تخت دید. انگار اولین کاری که بعد از درآوردن کتش انجام داده، رفتن سراغ جعبه کمک‌های اولیه بود که توی اون خونه زیاد نیازشون میشد. دکمه‌های آستین پیرهن مردونه سرمه‌ای رنگش رو قبل از رسیدن به تخت باز کرده و در حال تا زدنش بود. ناری قصد یونگی رو فهمید. چشماش رو بست و گفت: می‌خوام برم دوش بگیرم، همونجا بازش می‌کنم
یونگی: اول باید زخمت رو ببینم‌. اگه عمیق باشه نباید بهش آب بخوره
ناری به جونگکوک‌ راست گفته بود؛ از لحن همیشه خونسرد یونگی، برداشت میشد که انگار نه چیزی ناراحتش می‌کنه و نه خوشحال. شگفت زده نمیشه و لای منگنه هم قرار نمی‌گیره. شاید از نظر بقیه نسبت به همه چیز بی‌تفاوت باشه ولی نگاه کردن عمیق به کارا و حرفاش، برای فهمیدن میزان علاقه و توجهش به مسائل کافیه.
دکمه‌های پیراهن طوسی ناری رو از پایین باز کرد؛ توی شرکت جینجر، کت شلوار فقط لباس رسمی آقایون نبود و خانوما هم باید همون سبکی لباس می‌پوشیدن؛ شاید کمی اسپرت‌تر. برای همین پوشیدن پیرهن به سبک مردونه برای یک دختر توی اون شرکت اصلا عجیب نبود.
از زمانیکه دستش به پانسمان پهلوی ناری خورد، یک لحظه نتونست خودش رو از تصور اینکه چه زخمی پشتشه رها کنه. بالاخره پانسمانی که مشخص بود سرسری گذاشته شده رو دید. پیرهن رو کنار زد و دستکشی که توی جعبه بود رو برداشت و دستش کرد.
ناری: میشه بذاری خودم انجامش بدم؟
یونگی: نه
ناری همچنان چشماش رو از خستگی بسته بود
ناری: ولی دوست ندارم ببینیش
دست یونگی که به سمت چسب پانسمان رفته بود، متوقف شد. مگه چه اتفاقی افتاده بود که ناری ازش حرف نمی‌زد؟ میدونست اگه زیاد مکث کنه، ناری بلند میشه و میره پس به سماجتش ادامه داد. از باز کردن چسب نیم بندی که در حال باز شدن بود شروع کرد. پانسمان به راحتی باز شد و بالاخره دید. این بار نه جای چاقو بود، نه رد شیشه و حتی ضرب دیدگی... جای زخم کمی چرک کرده و کبودی پهلو، به‌ وضوح نشون میداد یکی اینجا تا سر حد مرگ پهلوش رو چنگ گرفته و اگر شانس باهاش یار نبود و ول نمی‌کرد، احتمالا امروز با یه پهلوی تیکه پاره شده مواجه می‌شد. دیشب ناری بدون یونگی، واقعا سختش بود...
چیزی نداشت که بگه؛ نمیدونست نگران کبودی‌ها باشه، حواسش رو به چرک زخم‌ها بده یا از آدم خسته‌ای که معلوم نیست روحش خسته‌تره یا جسمش مراقبت کنه. میخواست چیزی بگه اما می‌ترسید بدتر بشه. آخرین باری که حرفی که نباید میزد رو گفت، نزدیک بود تمام دلیل زندگی این روزهاش رو از دست بده. اما مثل اینکه سکوت اون فقط کافی نبود.
ناری: دلت برام می‌سوزه؟
یونگی گاز استریل رو از کاغذش بیرون کشید و همزمان با ریختن دارو روی گاز برای پاک کردن چرک زخما، بی‌تفاوت به حرف ناری گفت: یه ذره می‌سوزه، تحمل کن
ناری: آآاخ
یونگی دروغ گفت؛ خودش هم میدونست خیلی قراره بسوزه و درد بگیره. اون دارو رو فقط توی اورژانس‌ها برای مواقع اضطراری به کار می‌بردن اما یونگی تهِ وسایل توی جعبه‌های ناری برای روز مبادا گذاشته بود. ناری از درد و سوزش نیم‌خیز شد و به خودش پیچید. یونگی، ناری ِ بلندشده رو در آغوش گرفت؛ از درد نصفه و نیمه نفس می‌کشید و خودش رو بیشتر به یونگی فشار می‌داد. یونگی سرش رو توی گودی گردنش برد.
یونگی: ببین تمام تنم برات می‌سوزه...
راست می‌گفت؛ بدنِ تب‌دار یونگی، ناری رو هم می‌سوزوند و در برابر داغی کم بدن اون چیزی نبود. یک دست یونگی هنوز روی زخم و با دست دیگه‌ش، کل بدن ناری رو بغل گرفته بود. خیلی وقت بود که دیگه زخم نمی‌سوخت ولی هیچ کدوم تمایلی برای جدا شدن از هم نداشتن. پیرهن خیس یونگی، نشون میداد کسی که محکم در آغوش گرفتتش هم چشماش خیسه.
ناری: اینکه هر سری تیکه‌هام رو بچسبونی به هم، خسته‌کننده‌اس
یونگی: برای تو یا من؟
ناری: تو
یونگی: اینکه همیشه بهت دیر میرسم خسته کننده‌اس؛ اینکه خودت تیکه‌هات رو جمع کردی و من مثل همیشه نبودم
ناری سرش رو بالا آورد و به دوست پسرش نگاه کرد
ناری: اگه ازت بخوام بری، میری؟
یونگی: دیر رسیدنام خسته‌ات کرده؟
ناری: تو هیچ وقت دیر نمی‌رسی
یقه‌ی یونگی رو گرفت، خودش رو بالا کشید و یونگی رو بوسید. نه از سر مهر یا تشکر؛ دلتنگ بود. به لباس یونگی چنگ انداخته بود انگار داشت زندگیش رو دو دستی می‌چسبید و نمی‌خواست حتی یک لحظه از دستش بده. یه دست یونگی هنوز رو زخمش بود اما این باعث نمی‌شد در جواب بوسه‌های طولانی و سخت ناری، اونو محکم در آغوش نگیره؛ جوریکه انگار میخواست تمام زخم‌های اونو از تنش دربیاره و به تن خودش نقش بزنه. توی اون زندگی کوفتی که تاریکی‌‌هاشون از لبخنداشون واقعی‌تر بود، بوسیدن توی لحظات بحرانی، حکم یک لحظه نفس کشیدن کسی رو داشت که زیر آب در حال خفه‌‌شدن بود؛ همونقدر امیدوار کننده، همونقدر زنده کننده، همونقدر حیاتی!
جداشدن کوتاه ناری از لب‌های یونگی‌ کافی بود تا به حرف بیاد.
یونگی: بذار اول زخمت رو ببندم
ناری پیشونیش رو روی پیشونی یونگی گذاشت و تلاش کرد تا آروم نفس بکشه. یونگی هنوزم داغ بود اما خودش بی‌تاب‌تر از قبل. دلش نمی‌خواست ثانیه‌ای ازش جدا بشه، در جواب سکوت کرد و سرش رو روی شونه‌ش گذاشت و محکم بغلش کرد. این اولین بار نبود که یونگی، پرنده‌ی زخمیش رو توی آغوشش مداوا می‌کرد. بالاخره دستش رو از روی زخم برداشت؛ بخشی از چرک با خون زیاد بیرون اومده بود. گاز کثیف رو پایین تخت انداخت. با دست چپ، بدن ناری رو مثل جسمی لطیف، ارزشمند و شکننده نگه داشته بود و با دست راست سعی میکرد تا پماد رو روی گاز استریل جدید بریزه. سخت بود اما یونگی هم‌ اینجوری بیشتر دوست داشت؛ اینکه ضربان قلب ناری رو حس میکرد و می‌فهمید کجاها یکی درمیون میزنه، اینکه می‌تونست باوجود تمام دیر رسیدنا و نرسیدناش، هنوز باهاش نفس بکشه. میگن هر چقدر تعداد آدمایی که دوستشون داری بیشتر باشن، ضعیف‌تری. ناری برای یونگی چند نفر بود که این چهره ازش، اینقدر ضعیف و آسیب‌پذیر شده بود؟
گذاشتن پانسمان جدید زیاد طول نکشید. دستکش رو از دستش درآورد و کنار همون وسایل کنار تخت انداخت
یونگی: لباست رو نمیخوای عوض کنی؟
ناری سرش رو بلند کرد و به چشمای یونگی زل زد
ناری: اگه لباسام رو کلا نخوام چی؟
در حال باز کردن بقیه‌ی دکمه‌های پیراهن ناری بود که برای اولین بار اون شب خندید.
یونگی: یکی اینجا دلش یه شب طولانی میخواد

yukaiWhere stories live. Discover now