خیلی وقت بود از کار کردنش میگذشت و انگار بدنش به شیفت شب دیگه عادت نداشت. از وقتیکه صبح شیفتش تموم شد و از کازینو برگشت، بدون توجه کردن به اطرافش مستقیما تا خود عصر خوابید. بیشتر سکوت و بیخبری از اطرافش، باعث شد به زور خودش رو از خواب بیدار کنه و از اتاق بیرون بره.دیدن یونگی بعد از دعوای شب قبل که روی مبل با شات ویسکی دستش نشسته و به تلویزیون خاموش خیره شده، زنگ هشدار رو توی ذهنش به صدا در آورد. به اتاق برگشت، گردنبندایی که دیشب قبل شیفت تونسته بود بالاخره تحویل بگیره رو از توی جیب کاپشنش درآورد و توی مشتش گرفت. زیاد صبر نکرد، کنارش نشست و اون هم به تلویزیون خاموش توی اون تاریکی خیره شد.
ناری: صبح برگشتم نبودی
نه جوابی نشنید و نه ریاکشنی دید. دوباره شانسش رو امتحان کرد: میخوای جایی بری؟
یونگی: گوشوارهای که شب بالماسکه داشتی، کو؟
ناری: نمیدونم، یادم نمیاد. فکر میکردم دست توعه. چطور؟
سکوت یونگی طولانی شد. اونقدر که هشدار ذهنش جدیتر بشه. دستش رو خواست جلو ببره و گردنبندا رو نشون یونگی بده که حرف پسر متوقفش کرد
یونگی: دستت رو همون جایی که بود برگردون و مشتت رو باز نکن
یعنی میدونست توی دستش چیه؟
یونگی شات ویسکیش رو سر کشید، خم شد و از بطری روی میز، دوباره شاتش رو پر کرد.ناری: باهام به خاطر دیشب قهری؟
یونگی: کیم ناری که اینجا نشسته ، قبل از سه سال پیش وجود خارجی توی هیچ جا نداشت و یه دفعه سر درآورد. اینو از همون روز اول که پارسال دیدمت، فهمیده بودم. همه چی رو دربارهت زیر و رو کرده بودم، یعنی فکر میکردم کردم.
شروع یونگی، به ناری فهموند اوضاع از چیزی که فکر میکنه خیلی خرابتره
یونگی: با خودم گفتم چه اهمیتی داره اگه جفتمون نخوایم وقتی با همیم، از قبل حرفی بزنیم؟ بخوایم یکی دیگه باشیم که هیچ ربطی به گذشته نداره؟ این نقطه اشتراک من و تو بود. ولی تو خیانت کردی به اونی که قرار بود باشیم ... هنوزم نمیدونم عاشقت بودم یا بهت پناه آورده بودم
ناری: بودی؟ یعنی دیگه نیستی؟
یونگی: چیزی درباره بوسه مرگ شنیدی؟ وقتی فرد قابل اعتماد زندگیت بهت خیانت میکنه، برای آخرین بار میبوسیش و همه چی تموم میشه. توی خانوادههای
مافیای ایتالیایی، اون آدم بعد از بوسه مرگ کشته میشه.بالاخره برگشت و به چشمای لرزون و ترسیده ناری، نگاه سردی کرد.
یونگی: از خودم پرسیدم چند بار میتونم ببوسمت و به این فکر نکنم که خیلی وقته مُردی
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...