جونگکوک: تو میدونی یوکای یعنی چی؟اینکه قرار بود چطوری از مرز آبی کره و ژاپن رد بشن مهم بود؟ نه. اینکه گونگیو بدون نیاز به هیچ مدرک هویتی و حتی گاردی که جلوشون رو بگیره داشت به یه کشور دیگه میرفت، چیزی نبود که ازش تعجب کنه. خیلی وقت بود میدونست مرزای آبی، پرریسکترین اما بازترین مرزهایین که میشه ازشون رد شد.
جونگکوکی که خروجش ثبت نشده، حتی نبودنش توی دنیا هم میتونست بیسروصدا باشه اما به این موضوع فکر نمیکرد. فقط براش مهم بود که گونگیو چه جوابی قراره بهش بده. از وقتی قایق تفریحی قبلشون رو ترک کرده بودن و سوار این کشتی شخصی شده بود، مدام برای پرسیدن این سوال لحظه شماری میکرد.گونگیو: کلمه ژاپنیه. یعنی روح
گونگیو برای جواب دادن حتی نگاهش هم نکرد. گلس شرابش رو سر کشید و گذاشت تا باد لای موهاش بپیچه و از نور خورشید لذت ببره.جونگکوک: همین؟
گونگیو: دنبال جواب خاصی میگردی؟
با همون طمانینهای که اصلا نمیشد بهش اعتماد کرد، جواب داد.
جونگکوک: نهاین پسر انگار دروغ گفتن هم بلد نبود. اگه زمانیکه ژی اون رو گرفته بود و زیر فشار جسمی و روحی، نمیتونست درست فکر کنه، چند ساعت توی قایق تفریحی و بعد کشتی شخصی گونگیو بودن فرصت خوبی بود تا همه چی یادش بیاد. اون قبلا هم کلمه یوکای رو شنیده یا در واقع خونده بود؛ جونگکوک برای همین برگشته بود.
جونگکوک: تلفنت رو بهم بده
گونگیو بالاخره برگشت و نگاهی بهش انداخت. این پسر کسی نبود که بشه مثل قبل به راحتی کنترلش کرد.
گونگیو: اینجا آنتن نداره
جونگکوک: دیدم داشتی با تلفن حرف میزدی
گونگیو: اون موقع آنتن بود، الان نیستلحن متفاوتش، به جونگکوک فهموند قرار نیست با این فرمون به خواستهش برسه. لحظهای با خودش فکر کرد؛ حتی اگه گوشی موبایل گونگیو رو هم میگرفت، شماره کی رو حفظ بود که بهش زنگ بزنه؟! هیچ کس! میخواست به پلیس زنگ بزنه یا آتشنشانی؟! باید صبر میکرد تا ببینه امواج اون رو به کجا میبرن.
کلافه بلند شد و به اتاقکش برگشت. بزرگترین شانسش، احترام زیاد گونگیو به حریم خصوصی بود. هنوز پالتوی خونی تهیونگ که با خودش از قایق آورده بود، روی تختش بود. کلافه پتو رو کنار زد و سعی کرد به درد زخمش بیتوجه باشه. روی تخت دراز کشید؛ به پهلو خوابید و دستش رو روی پالتوی تهیونگ گذاشت. یعنی رئیس کیم خبر داشت کجا داره میره؟ اگه هیچ وقت دیگه نمیتونست برگرده و به تهیونگ بگه که بالاخره فهمیده اون کیه، چی میشد؟
ما بین دست کشیدنش به اون پالتو که هنوز بوی تهیونگ رو بغل کرده بود، چیزی رو لمس کرد. صبر کرد و با دقت بیشتر سعی کرد به اون قسمت دست بزنه. نیم خیز شد و پالتو رو باز کرد؛ توی جیب داخلی کت، چیزی شبیه یه ریموت مینی با یه تک دکمه وجود داشت. اون چی بود؟
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...