دیگه حالش حتی از اون اتاق هم به هم میخورد؛ محض رضای خدا نقطهای توی اون خونه مونده بود که بوی پسر رو نده؟! با کلافگی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. اگه یه لیوان آب کنار دستش بود، احتمالا نیازی پیدا نمیکرد به سالن بره. تاریکی شب، کل خونه رو بلعیده بود ولی از اون تاریکتر، حجم سیاه نشسته روی مبل بود. تک چراغ آباژور آشپزخونه بود برای همین راحت اون نشستهی غمگین رو تشخیص داد.چی باید میگفت؟ میگفت ممنون که نرفتی و موندی که احتمالا قراره یه دور دیگه باهام دعوا کنی؟ هیچ چیزی جز بیتفاوتی نداشت که تحویل پسر بده. پس از پشتش رد شد و به آشپزخونه رفت. توی یخچال فقط آبجو و آبمیوه بود؛ چاره ای جز خوردن آب تلخ و احتمالا تصفیه نشدهی لولهکشی نداشت. همون کار رو کرد و زهرماری به اسم آب رو قورت داد. از پشت به جزیرهی وسط آشپزخونه تکیه داد؛ جایی رو نداشت بره وقتی جهان همونجا بود، وقتی جهان همونجا همون لحظه متوقف شده بود... میدونست دیر یا زود پسر به حرف میاد.
جونگکوک: توی کل زندگیم همه میخواستن نباشم، دور بمونم، بمیرم. هیچکس هیچجا منتظرم نبود. فقط... فقط وقتی برگشتم ناری بهم گفت منتظرم بوده. غیر از اون هیچکس نبود.
پس پسر هم موقع ناراحتی، صدای گرفتهی قلبش خشدار و بمتر بود.
جونگکوک: من هیچ وقت نفهمیدم خونه یعنی چی، وقتی نمیدونم چیه، چطوری میتونستم از همون اول تشخیص بدم آغوش تو خونهی منه؟ وقتی هیچ وقت آرامشی برام نبوده، چطوری آشوب متفاوتم رو میتونستم بفهمم که حس امنیت و تعلقه؟ منم سالها خواستم دوست داشته بشم، متعلق به کسی باشم، کسی برای من باشه... ولی فقط برای زنده موندن دست و پا زدم. میفهمی؟ فقط زنده موندن نه هیچ چیز اضافهتر!
راست میگفت؛ تهیونگ از کل نحسی زندگیش خبر داشت.
جونگکوک: و تو حالا میخوای برم که تنهاترت نکنم... پس متعلق به تو هم نبودم نه؟ اگه مال تو بودم که نمیذاشتی برم... آدم مال خودشو رها نمیکنه. نمیدونم... شایدم هیچ خیری توی مال کسی بودن نیست، فقط از دور خوشه.
تهیونگ: جونگکوک من فقط یک قدم تا فروپاشی روانی فاصله دارم. اذیتم نکن
جونگکوک: خودت نذاشتی دستت رو بگیرم
تهیونگ: خیل خب بیا دستم رو بگیر... بگو وقتی ناری مرد چرا یکسال ترکم کردی!
خسته بود و دیگه دلیلی برای سرپوش گذاشتن روی هیچ چیزی نداشت. سکوت و راز، به هیچ جای رابطهش تا اون لحظه کمک نکرده بودن.
جونگکوک بالاخره از جاش بلند شد. انتظار شنیدن این سوال رو نداشت. تهیونگ اون یکسال دوری رو گله کرده بود؟
جونگکوک: چون خودمو مقصر میدونستم. چون اگه برنمیگشتم زندگی بهتری داشت.
تهیونگ: پس اگه الان بفهمی زندهس دوباره میذاری میری چون این بارم خودتو مقصر میدونی که جزوی از این بازی بودی یا شایدم چون از ما متنفر شدی و دیگه نمیخوای ریختم رو ببینی؟
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...