از ماشین پیاده شد؛ ساعت، خیلی عقبتر از نیمه شب بود ولی باید زودتر این ماجرای مسخره تموم میشد. دیگه توان تحمل کردن این همه اضطراب رو نداشت. چند قدم به سمت ماشین روبهرو برداشت؛ تمام توانش رو توی پاهاش ریخت تا نشون نده چقدر خودش رو ناتوان میبینه.
- جنوب بزرگتر نداره که تو اینجایی؟
مردی که سمت مقابل، قبلتر از جونگکوک از ماشین پیاده شده بود، با ته لهجهای که نسبتا غریبه برای پسر، توهینش رو توی صورت ارباب جئون پرت کرد.
این حرف واقعا برای یه ارباب توهین بود؛ باید جدی سر موضع خودش وایمیستادجونگکوک: واقعا دنبال بزرگتر از منی؟ قول میدم راضیت کنه
اگه صدای درونش بلندگو داشت، داد و هواری که سر خودش میکشید رو همه میشنیدن. مگه با رئیس کیم طرف بود که اینقدر بیپروا حرف میزد؟
مرد که به نظر حرف جونگکوک به مذاقش خوش نیومد، چند قدم جلوتر اومد و تو چشمای پسر خیره شد. اونقدر که تونست لرزیدن مردمکای چشمش رو ببینه.
مرد: دهنت چی؟ به نظر میرسه کارش رو بهتر بلده.
دستش رو بالا برد که روی لبای جونگکوک بشینه اما مچ دستش توسط پسر گرفته شد.
جونگکوک: بارت رو تحویل بگیر
مرد: اونم به وقتش...
از کجخند گوشهی لب مرد اصلا خوشش نیومد. فشار دست دیگهی مرد روی فاق شلوارش، تنها چیزی بود که اصلا انتظارش رو نداشت.
- فکر نمیکنم این رفتار باب میل وی باشه.
صدای منشی جانگ رو از پشت سرش شنید. یعنی اسم تهیونگ قرار بود مثل همیشه نجاتش بده؟
مرد: اتفاقا شنیدم وی ویآیپیدار شده. میخوام ببینم اونقدر که ازش تعریف میکنن خوبه یا نه
جانگ بارها بهش تاکید کرد به مرد نه تندخویی کنه نه دعوایی راه بندازه. ولی دیگه نمیتونست. هر دو دست مرد رو محکم کنار زد و یک قدم عقب رفت.
جونگکوک: بارت رو تحویل بگیر و بدون دیگه از مسیر جئون، هیچی به دستت نمیرسه.
جملهش رو داد زد و توی سرمای کوهستان صداش پیچید. بعد از تموم شدن حرفش، برگشت و سمت ماشین رفت. منشی جانگ وظیفهش رو انجام داد؛ برگهها رو به مرد داد و اثرانگشتش رو گرفت. وقتی برگشت نگاه عصبانی جونگکوک رو دید که از توی ماشین هنوز با خشم به مرد نگاه میکرد. به نظر میرسید جونگکوک برای ندیدن مرد، خیلی جدی و مصممه.
تموم شد؛ بار رو با تهدیدا و خط و نشونای جونگکوک تحویل دادن و تحت حمایت راهبرا، از مسیرشون برگشتن. واقعا تموم شد اما هر دوشون هنوز قلبشون آروم و قرار نداشت؛ مخصوصا منشی جانگ که میدونست توی جاده غربی، چه قیامتی به پا شده.
YOU ARE READING
yukai
Fanfictionقرار بود یه زندگی ساده داشته باشه؛ همونی که از اول دنبالش بود اما دیدن اینکه تمام حقش، توی دست آدمای دیگه داره دست به دست میچرخه، انتقام و سرکشی درونش رو بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قدرتمندترین آدمی گشت که میتونست ازش استفاده کنه. فارغ ا...